۹/۱۲/۱۳۸۴

از هيروشيما تا لاهيجان

هرگز فکر نمی کردم دسترسی به اينترنت و چک کردن ای ميل و وبلاگ نوشتن اين قدر کار مشکل و غير قابل دسترسی باشه. اکثر سايت ها بسته هستند. برای ديدن وبلاگ خودم البته ان هم نصف نيمه بايد يک عالمه زمان گذشت. که من با این جوجو و همه تحوبل فعلا وقتش رو ندارم. عکس و اين ها هم با اين سرعت اينترنت رو هم بی خيالش.

به ما داره خيلی خوش مي گذره. شما هم سعی کنيد بهتون خوش بگذره٬ تا من برگردم. با اين اينترنت نمی توانم حتی ای ميل بزنم تا چه برسه با اين که وبلاگ نصف نيمه بخوانم يا بنويسم.

۷/۲۵/۱۳۸۴

اولین ماهگرد




امروز جوجو ما دقيقا يه ماهه شد. از روزی که اين جوجو طلايی دنيا آمده تا به امروز که يکماهه شده اصلا وقتی نبود تا برای گرفتن ويزاش اقدام کنيم. امروز آخرين مهلت گرفتن ويزا برای جوجو بود. بعد از آن اقامتش غير قانونی مي شد. برای گرفتن ويزا هم من و جوجو بايد شخصا می رفتيم.
می خواستیم واساش اجازه کار هم بگیریم که دیگه یواش یواش خودش مستقل شه. اما چون حالش زیاد خوب نبود یک ماه فعلا بهش سرویس مجانی می دهیم تا بعد جبران کنه.

آنقدر امروز هوا هیروشیما خوب و گرم بود٬که ناچار شدم همه لباس های جوجو رو در بیاریم و جوجو مون کلی سکسی شد. بعدش رفتیم تو معبد هيروشيما که همون نزدیکی ها بود. کلی پياده روی کرديم. تو معبد عروسی بود. که غروس دوماد کلی با ما عکس گرفتن. شب هم رفتيم تو سوگو سنتر رستوران هندی که شوهرک عاشق ديونه غذاهاش هست کلی دصر و آبميوه مجانی به مناسبت اولين ورود جوجو دريافت کرديم. از وقتی که جوجو دار شديم حتی وقتی که هنوز نيومده بود تا حالا هر رستوران رفتيم کلی پذيرايی شديم.

کلی باید لینک اضافه کنم که واقعا فرصت نمی کنم.اما هفته آینده یه روز رو به این کار اختصاص میدم. حالا میتوانم درک کنم این شوهرک رو که چرا حتی زمان نماز خواندنش رو هم می نویسه.

وبلاگ آساهی که علاوه بر اسم روزنامه اسم یه آبجو خیلی معروف هم هست. در مورد وضعیت پزشکی در ژاپن نوشته.
به خیلی ها باید لینک بدهم. یکیش آقای سینا تابش هست. که نمیدونم چرا همیشه یادم میره لینکش رو بذارم. هروقت می خواهم وبلاگش رو بخوانم کلی باید دنبالش بگردم. این رو این جا نوشتم تا دیگه یادم نره. شما هم اگر لینک تون یادم رفتم بگوید اضافه کنم.
يه جمله کوتاه و خوشگل از مامان غزل

این پست ساکورا رو هم از دست ندهید. در مورد نظر یک ژاپنی نسبت به ایران و ایرانی

راستی من و جوجو اين پست رو با هم نوشتيم . جوجو رو دست من خوابيد و من با يه دست اين ها نوشتم. اميدوارم زياد غلط و غولوط نداشته باشه.

۷/۲۲/۱۳۸۴

دردناکترين صحنه

ديروز و امروز بد ترين روزهای زندگی ما بود
جوجو نازنين ام مريض شده و به شدت تب کرده ٬ هر چي شیر می خورد همه رو بالا می آورد . الان دو روزه دیگه شير هم نمي خوره .
پنج شنبه شب برديمش بيمارستانی که دنیا آمده بود. چون بیمارستان پنج شنبه ها تعطیل هست. نگهبان با دو ساعت پشت ایفون سوال و جواب کردن در رو باز کرده بهمون گفت صبر کنيم. ده دقيقه بعدش يه خانم دکتری امده تو خيابون ميگه چی شده لباس بچه رو بزن بالا من معاينه اش کنم. من هم با عصبانيت گفتم اين جا تو خيابون؟ خيلی راحت ميگه اره بيمارستان امروز تعطيل هست. يه کم به صدای قلب بچه گوش ميده بعد ميگه حال بچه خيلی بده؟ ما راهنمايی کرده تو اتاق نگهبان رو تخت نگهبان دوباره بچه رو معاينه میکنه میگه اره حالش خیلی بده؟ من هم باخشم بهش میگم دارم می بینم.حالا باید چه کار کنیم. میگه ببریدش یه بیمارستان دیگه. ما هم بدو بدو بچه رو برداشتیم که بریم داد میزنه که بیاید پول ویزیت دکتر برو بدهید.

رفتیم بیمارستان مثلا شبانه روزی دقیقا نیم ساعت تو قسمت پذیرش و پر کردن فرم معطل شدیم. بعد راهنمایی شدیم پشت در اتاق دکتر یه کم صبر کردیم خانم نرس امده هزار تا سوال بی خود و لبخند که چه ژاپنی تون خوبه( حالم از این جمله دروغی به هم میخورده) چه بچه خوشگلی صبر کنید تا دکتر بیاید.

دکتر سه بار تلاش می کنه از دست بچه رگ پیدا کنه. سوزن رو فرو میکنه تو دست بچه بعد دنبال رگ می گرده . جیغ های وحشتناک جوجو دردناک ترین صحنه زندگی من تا به امروز هست. بالاخره موفق میشه یه سرم وصل میکنه . بعدش هم خداحافظ اگر خوب نشد باز فردا بیاید.

امروز باز جوجو رو بردیم یه دکتر دیگه کلی ازش خون گرفتن . دست های کوچولوش تمام زخمی شده و من هر وقت بهش نگاه می کنم گریه ام می گیره. خوشبختانه ازمایشات خوب بوده و جوجو ام مشکل میکربی نداره فقط ویروس گرفته . فعلا شیر می خوره اما همچنان تب اش خیلی بالاست.
جوجو نازنین ام زود خوب شو. طاقت شنیدن اونق اونق که با ناله میگی و دیدن قیافه بی حالت و پیچ های رو که به خودت می دی رو ندارم.

۷/۱۷/۱۳۸۴

انتظار

ای ساعت ها ٬ ای دقيقه ها٬ ای ثانيه ها زودتر بگذريد.
پلو زعفرانی با خورشت قیمه بدون نخود* لوبیا پلو و ماست خیار ( غذاهای مطلوب شوهرک) آماده هست. پنج تا رز صورتی رو میز با خونه تمیز عین دسته گل به همراه یه جوجو ناز و طلایی که حموم کرده ٬خوشگل ترين لباسش رو پوشيده عين دسته گل تو بغل مامانش خوابیده ٬ منتظره تا شوهرکمون ٬ بابایی جوجو با یه بغل کادو از راه برسه. بيا که دلمون برات يه ذره شده هم برای خودت
هم برای کادوهات که با تعريف هات دلمون رو آب کردی.
* شوهرک به لوبيا هاي تو خورشت قيمه ميگه نخود.
-----------------------------------------------
جدای از بحث بکارت که این روزها خیلی داغ هست. نظر شما در مورد این موضوع و این موضوع چیست؟

برای تبلیغ و طرفدارای از هر مکتب و روشی به نظر من اولین چیز و مهمترین موضوع داشتن حوصله و اخلاق خوش و رویی گشاده در برخورد با دیگران هست. کوچکترین برخورد و رفتار بد می تواند اثرات خیلی نامطلوبی در دید و برداشت دیگران نسبت به آن مکتب و آیین ایجاد کند.و باعث فراری دادن دیگران شود.
فمینیست های و فعالان حقوق زنان چقدر این اصل را رعایت می کنند؟ نظر شما چیست؟!
------------------------------------------------

این هم ویلاگ یه دوست ایرانی که از خاطرات و تجربیاتش در ژاپن می نویسه. پائیزانه عزیز به جمع وبلاگ نویسان خوش آمدی. کاکتوس من همیشه بهترین پناهگاه من در روزهای سختی و خوشی بوده و هست. آمیدوارم پائیزانه هم بتوانه در تحمل سختی ها و مشکلات اين کشور کمک و پناه خوبی برات باشه. و بتوانی دوستان خيلی خوبی پيدا کنی.

۷/۱۴/۱۳۸۴

مهدکودک بزرگسالان

هنوز نتوانستم برای جوجو کسی رو پيدا کنم که ازش مراقبت کنه. با اين که از صبح تا شب تو بغل دوست ها هست ولی خيلی جوجو خوبی هست.اصلا برای بغل کردن گریه نمی کنه. این که می گویند بچه رو زیاد بعل نکنید عادت میکنه بغلی میشه ال می شه بل میشه انکار خیلی در مورد این جوجو خانم ما صادق نیست.
بین هر سه ساعت و نیم یا چهار ساعت نیاز به نیم دقیقه سرویس داره . دو تا ده دقيقه شير مي خوره يه ده دقيقه هم نياز به عوض کردن جاش داره . حدودا روزی يک ساعت هم برای حمام کردن و لباس عوض کردنش و فر و فرش وقت از من می گيره. ازيک بعدازظهر تا ساعت شش گاهی تا هفت بدون وفقه ميخوابه تا جايی که من رو نگران ميکنه که آيا نفس می کشه يا نه. خيلی خيلی
جوجو خوبه من که ازش راضيم به قول يکی از دوستام خدا ازش راضی باشه.
-----------------------------------------------------------

تو صفحه اگر اشتباه نکنم هشت یومیوری شیمبون یه ستون هست که به نامه و مشکلات مردم توسط چند تا دکتر روانشناس و متخصص مسائل خانواده جواب می دهند. من اغلب این ستون رو می خوانم. برام جالب هست بدونم مسائل و مشکلات مردم و خانواده ها تو این کشور حول وحوش چه مسائلی هست.
تا جایی که من خواندم بیشتر نامه ها در خصوص مسائل و مشکلات مربوط به دخالت خانواده ها مخصوص خانواده شوهر در زندگی زوج های جوان هست. چند وقت پیش نامه ای از خانم سی سال خواندم که نوشته بود دو تا بچه داره و پایه ای با شوهرش مشکلی نداره اما از آن جا که تو ژاپن یه رسمی هست که وقتی خانواده ها پیر می شوند ٬ پسر بزرگ خانواده حتی اگر زندگی مستقلی داشته باشه برمی گرده و با خانواده خودش زندگی میکنه و این جوری زن و شوهر جوان هر دو از خانواده شوهر مراقبت می کنند.
چون خانم فکر می کنه با داشتن دو تا بچه اگر بخواهد با خانواده شوهرش زندگی کنه دیگه هیچ وقتی آزادی برای خودش نخواهد داشت و تمام مدت باید درخدمت دیگران باشه. و به همین دلیل از زندگی کردن با خانواده همسر خوداری می کنه. و از همسرش می خواد با توجه به موقعیت مالی مناسبی هم که دارند یا برای پدر و مادرش پرستار استخدام کنه . یا آنها را به خانه سالمندان بفرسته. اما همسر خانم از این حرف و راهنمایش به شدت عصبانی میشه و زن را به باد کتک می گیره. بعد از مدتی که آرام می شه با گریه رازی از همسرش می خواد به دلیل این که پسر بزرگ خانواده هست و این کار رو وظیفه خودش میدونه ٬ بیادی و با خانواده اش زندگی کنه. و این ماجرا همین جور برای این زوج جوان تکرار میشه. زن جوان نوشته بود که این مسئله به شدت بین روابط عاطفی شون لطمه زده و دیگه عشق و علاقه سابق رو به همسرش نداره.
نکته ای که تو جواب نامه های از این قبیل برای من جالب بود. این هست که در تمامی این مورد روانشناس یا متخصص امور خانواده از زن می خواهد گذشت کنه و فکر کنه آنها پدر مادر خودش هستند و نیاز به کمک دارند و همیشه این رو یاد آوری میکنه که روزی خود این خانم هم پیر خواهد شد و نیاز به مراقبت و نگهداری داره بنابراین بهتر امروز دست پیران را بگیره تا فردا کسی باشه دست خودش را بگیره.
به کلی کمک کردن به دیگران ایده و فکر خیلی خوبی هست. ولی من نمیفهمم چرا بعضی این قدر رو خانه سالمندان تعصب دارند؟ چه اشکالی داره آدمهای با یه سری مشخصات مشترک با هم زندگی کنند. آیا یه فرد مسن از هم صحبتی با منی که حوصله گوش کردن به حرفهایش رو ندارم بیشتر لذت می بره یا هم صحبتی با آدمهای هم سن و سال و هم فکر و عقیده خودش؟
اعتقاد دارم همین طور که در کودکی ما بچه ها را با تمام نیازهایی که به ما دارند. برای راحتی کار خودمون و لذت بردن بیشتر از زندگی به مهدکودک ٬ دبستان یا کودکستان می فرستیم. در بزرگسالی هم خانه سالمندان همون نقش مهدکودک را برای افراد پیر بازی می کنه چرا بعضی ها اینقدر از خانه سالمندان هیولا ساختند. من که پیر شدم خودم وسائل ام رو می بندم خودم می رم خانه سالمندان. اصلا دوست ندارم مزاحم و سربار زندگی کسی باشم.

۷/۰۹/۱۳۸۴

دیدار جوجویی

تا اين جا گفتم که من شوهرک دو تايی به اين نتيجه رسيديم٬ که جوجو خوشگل نيست. بعد از آن من راهی اتاق شدم که از بيهوشی در بيايم. شوهرک هم راهی خانه تا برای من لباس و وسائل مورد نياز رو بياره.

تا عصر آن رو که گيج بودم.خیلی حاليم نبود. شب يه کم حالم بهتر شد. زنگ زدم که نرس جوجو رو بياره من ببينم. که گفت نميشه. استراحت کن. يه کم خوابيدم تو خواب تا دست به شکمم ميزدم٬ دچار وحشت مي شدم. که ای داد بيداد جوجوم نيست. دوباره زنگ می زدم که جوجوک رو بیارید من فقط یه لحظه ببینم. که می گفتند نمیشه. پرسیدم این جوجو من شیر خورده ؟ گفتند نه. تا ده ساعت بهش هیچی نمی دهیم بعدش شروع می کنم به شیر بطری دادند.
شب چشمتون روز بد نبينه ٬دچار چنان قلب دردی شدم که اصلا احساس نمی کردم٬ جايی دیگری از بدنم درد مي کنه. تا صبح من بال بال زدم نرس و دکتر ها هزار جور آزمايش مي کردند شوهرک بيچاره هم راه ميرفت میگفت حالا چی کار کنم. که من با همه دردم از کارهاش خندم می گرفت.
ساعت ده صبح که مي خواستند سرم رو عوض کنند یه دفعه یادم آمد. که وای من به این سرم آلرژی دارم و این قلب دردم هم مال همون هست. تو جراحی قبلی که داشتم٬ هم همین طور شده بودم. وقتی سرم را قطع کردند. به فاصله یک ساعت خوب شدم و دیگه از درد خبری نبود.
حالا باز نوبت جوجو بازی بود. هر يک ساعت به يک ساعت من زنگ ميزدم جان مادرتون ٬ جان پدرتون ٬ جان هفت تا خدا تون اين جوجو من رو بياريد٬ من ببينم. آن ها مي گفتند: بگير بخواب جوجو بی جو جو. آخه بابا جان مگر من مي توانستم بخوابم هر وقت مي خوابيدم٬ دچار کابوس های وحشت ناک ميشدم. کابوس مي ديدم تو اتاق جراحی هستم و شکمم و باز کردند ولی توش چيزی نيست و من خودم با دست خودم تمام دل و روده ام رو مي ريختم بيرون و داد ميزدم من خودم ديدم جوجو اين تو بود جوجوم کجاست. يا خواب ميديدم شکمم رو باز کردند و توش يه سنگ هست. خلاصه آنقدر خوابهای بد مي ديدم. بالافاصله بعد بيدار شدن٬ زنگ ميزدم که اين آکاچان را بابا يه لحظه بدهيد من ببينم. خب البته که جواب منفی بود.

از بعدازظهر روز دوم شروع کردم به فکر کردند٬ که نکنه جوجو زنده نیست. و اینها دارند این جوری سر من گرم می کنند٬ تا حالم بهتر شد٬ بعد بهم بگویند. تمام حواسم رو جمع می کردم تا بیاد بیارم که آیا تو اتاق جراحی صدا جوجو رو شنیدم یا نه ؟ گاهی به این نتیجه می رسیدم که آره شنیدم گاهی هم می گفتم نه یادم نیست فقط دیدمش ٬ولی صدایی ازش نبود.
غیر مستقیم از شوهرک میپرسیدم وقتی تو جوجو رو دیدی گریه می کرد؟ گفت: نه. دیگه آماده بودم که بزنم تو سر خودم که وای حتما مرده . که شوهرک گفت : اما چشماش باز بود. انگشت من رو هم سفت گرفت بود.

تا شب ماجرا ها داشتیم. آخرین بار که زنگ زدم . نرس از پشت میکرون پرسید: درد داری ؟ چی می خواهی؟ می خواهی بهت یه درد کش تزریق کنم.من گریان داد زدم درد ندارم٬ تنها چیزی که می خواهماین هست که آکاچان رو ببینم. این همه آن چیزی که من می خوام. پشت سر هم به انگلیسی و ژاپنی با داد و گریه این رو می گفتم. فکر کنم ٬ نرس ها دیدند من راستی ٬راستی دارم ٬خل و چل می شم. فقط پنج دقیقه جوجو رو آوردند . گفتند فردا اجازه می دهند من بغلش کنم.باید تا آن وقت صبر کنم.

تا خود صبح من حتی یه لحظه هم نخوابیدم. ساعت ۶ صبح زنگ زدم که صبح شده جوجوم رو بیارید. گفتند خیلی زوده. تا ساعت ده که اول باید شیر بخوره ٬ بعد باید حموم کنه طولش دادند. این ساعتها به من قرن ها گذشت.ساعت ده و نیم در زدند یه نرس که به فارسی گفت: صبح بخیر۹ واین کارش احلس خوبی در من گذاشت) یه دونه جوجو خوشگل عین ماه برام آورد. به محض ورودش من چنان گریه ای سر دادم٬ که دل هر چی سنگ بود آب شد. ٬پیش خودم فکر کردم بس کو آن دماغ گنده ؟ این که مماغش خیلی کوچولو هست.خیلی هم خوشگه. یا این عوض شده یا من تو این سه روزه سوسک سیاه شدم.

یه ده دقیقه ای جوجو بغل گریه کردم.قیافه نرس ها دیدنی بود. هی می پرسیدند که جایی ات درد میکنه ؟ من هم هی می گفتم: من خیلی خوبم ٬ فقط خیلی خوشحالم.فکر کنم تو فرهنگی که مادر ها بچه هاشون رو نمی بوسند و کلا فرهنگ بوسیدن وجود نداره همشون فکر می کردند من یه دیوونه هستم.
و این بود ماجرای اولین دیدار من و جوجو طلایی ام بعد سه روز. به قول شوهرک خدا رحم به همون کرد من خاله سوسکه نبودم.

اینها رو این جا نوشتم. چون فکر می کردم این جا یه جور دفترچه خاطرات من هست. و بعدش هم مطمئن هستم ما هر جای دنیا زندگی کنیم این جوجو خواندن و نوشتن فارسی حتما یاد خواهد گرفت. و این جا رو حتما روزی خواهد خواند. و آنوقت میدونه مادرش برای اولین دیدارش چه بال بالی زده.

۷/۰۶/۱۳۸۴

چان و کون

تو زبان ژاپنی بعد از اسم دختر از پسوند چان که شبيه همون جان خودمون تو فارسی هست٬ استفاده مي کنند. دقيقا مثل پسوند سان که برای خانم يا آقا استفاده مي شود. برای پسرها هم از پسوند کون استفاده مي شود. که اين شوهرک ما هر وقت اسمش را با پسوند کون صدا مي کنم يه دو ساعت از خنده غش ميکنه. یکی نیست بگه خنده داره ؟ مجبت بهش نیومده ها

يه دوست ژاپنی داريم که اسمش کونی هست. ما هم صداش مي کنيم کونی کون . قبلا از شوهرک من خیلی به این مسئله عکس العمل نشون نمی دادم. ولی حالا این شوهرک بد جنس تا زنش صداش مي کنه کونی ٬ کونی قهقهه ميزنه زير خنده. حالا دوست ام پتسی گير داده اين چرا به کونی مي خنده حتما يه دليلی داره ؟ من هم هر دفعه مي گم برو از خودش بپرس. فعلا خنده های این شوهرک براش مسئله بزرگی هست. ببینم آخر حلش میکنه یا نه؟!

آن دس هم که نوشته بودم به معنی هستم ٬است. Teresa chan desu اين يعنی من Teresa هستم. دقيقا مثل اين که بگم Tila desu يعنی من تيلا هستم. با اين فرق که آدم بزرگها خودشون به خودشون سان نمي گويند ولی بچه ها کوچک گاهی به خوشون چان مي گويند. مخصوصا آنهایی که لوس هستند.
خب پس اسم جوجو ما شد Teresa chan که یک اسم Spanish هست به معنی Harvester . ملودی عزیز هم آن رو تو فارسی به ثمره ترجمه کرده.
این جا رو هم ببنید در مورد اسم جوجو و معنی اش هست که امیر و سپیده عزیزم سایتش رو برام فرستادند. که از همه شون تشکر می کنم.
اين هم برای پروين خانم نازنين و گوشزد عزيز و بقیه دوستان که از اسم اين جوجو ما پرسيده بودند.

برای خاله نسرين عزيزم هم بگم که شوهرک ايرانی هست. و از همه جالب تر اين که من یه گوشه ای از این دنیا گشتم و گشتم یه همشهری پیدا کردم.
اين مامان ژاپنی هم امروز جوجو رو حموم داد.
ماجرای خاله سوسکه نبودم هنوز تموم نشد تا آخر ماجرا هنوز براتون نگفتم. چون ماجراش طولانی هست.باشه برای پست بعد

امروز دقيقا از ساعت ۹صبح يا در ميزند مهمون ميايد يا تلفن ميزند. الان ساعت هفت و نيم شب من تلفن قطع کردم خوشبختانه هوا تاريک ميشه زنهای ژاپنی از خونه بيرون نميرند. ما یه کم بخوابیم تا فردا که باز مهمون بازی داریم.

۷/۰۴/۱۳۸۴

من خاله سوسکه نیستم

قبل از همه چیز می خواهم از همه دوستان که به ما لطف داشتند تشکر کنم. خیلی شرمنده کردید من دست تک تک تون رو می فشارم و روی ماه همتون رو می بوسم. خیلی از همه تون ممنون هستم.
واقعا شرمنده هستم که نمیتوانم جواب تک تک ای میل و کامنت های محبت آمیز تون هاتون رو بدم. خیلی دلم می خواد از تک تک تون که لطف کردید خودم شخصا تشکر کنم ولی متاسفانه با این شرایطی که دارم نمیتوانم این کار رو بکنم. به بزرگورای خودتون ببخشید.

ساعت پنج صبح امروز شوهرک رفت و من جوجو تنها شديم. حالا نه من این جا بابا دارم٬ نه جوجوام. بی بابایی خیلی درد بزرگی هست.
امروز برای اولين بار تو زندگی جوجو رو حمام دادم. خيلی کار سخت و نشدنی به نظرم بود.از دیشب از هول حمام کردن امروز جوجو رو داشتم. ولی بس که به خودم گفتم ٬ شجاع باش تو می توانی ٬ تو مي توانی. خب توانستم ديگه ! جوجو هم انکار خيلی حمام دوست داره ٬اصلا گریه نکرد.
خیلی کارها هست که باید انجام بدم ٬ می دونم تنهایی خیلی سخته ولی خب چاره ای نیست. خیلی خوب شد که جوجو خودش عقل داشت و یه هفته زودتر دنیا آمد و ما هفته اول دنیا آمدنش با هم بودیم. هر چند در مجموع روزی شاید دو ساعت هم بیشتر همدیگر رو نمی دیدیم ولی خیلی دلم گرمی بود. نمی دونم چرا از وقتی شوهرک رفته ٬احساس ترس می کنم.
جون براتون بگه که طبق دستورات سن سی جوجو ٬ این دخمل ما باید تازه امروز میرفت بستری می شد و فردا صبحش دنیا می آمد . اما خب انکار قسمت چیز دیگری بود.براتون گفته بودم که سن سی جو جو به دلیل این که وزن جوجو کم هست از دنیا آوردن جوجو خوداری می کرد.
روز جمعه ۱۶ ستپامبر وقتی سن سی جو جو سونو گرافی کرد و وزن بچه رو .۲۹۹ گرم. حساب کرد. دیگه شوهرک با جدیت ازش خواست که حالا دیگه باید حتما روز مشخص جراحی به ما بده . آن هم خیلی لطف کرد و گفت ۲۶ ستپامبر . دقیقا روز ٬رواز شوهرک. کلی خواهش تمنا که بابا حداقل یه روز جلو بنداز دقیقا ۲۶ که این شوهرک پرواز داره ؟ با کلی منت بالا٬ پایین پریدن گفت: نمیشه بچه هنوز وقت داره؟ چرا عجله می کنید؟ حالا برید ۲۲ بیاید تا من آخرین چم رو بکنم ببینم ممکن هست برای ۲۴ یا ۲۵ بهتون وقت بدم یا نه؟
ما دست از پا دراز تر باز برگشتیم. تمام شب جمعه رو من ریز٬ ریز درد داشتم. صبح به شوهرک گفتم انکار درد من داره مرتب میشه و سر ساعت شده نکنه جوجو خودش بیاید. شوهرک گفت نه بابا دیشب اصلا نخوابیدی. خسته ای بگیر یه کم بخواب فکر و خیال نکن. سن سی گفته تا آمدن جوجو وقت داریم.
ساعت حدود ده صبح بود که من دیدم دیگه واقعا فاصله بین دردها کاملا منظم شده و من هم دچار خونریزی شدم. تو این حال که وحشت هم کرده بودم نمیدونم اصلا چطور شد که دیدیم یه عالمه آب را افتاد. تا بیمارستان دو دقیقه بیشتر راه نبود . با همون لباس خواب تنم بدوبدو رفتیم بیمارستان . خوشبختانه با این که روز شنبه بود ولی سن سی بود. تا ما رو دید احساس کردم که خیلی وحشت کرده یه معاینه هولکی کرد. یه کم با نرس ها حرف زد و گفت: ما این جا اتاق نداریم. شما باید برید یه بیمارستان دیگه.
حالا من شوهرک که وحشت هم کرده بودیم گفتیم با این وضعیت ما چطور بیمارستان دیگه بریم. که دیدم سن سی گفت دختر من با یه نرس شما رو با ماشین می بره بیمارستان غرب هیروشیما تا آنجا هم ۴۵ دقیقه راه هست. دیدیم چاره ای نیست دیگه. شوهرک رفت خونه که وسایلش و کارت بیمه و کارت بانک اینها رو برداره.
دیدیم واقعا فکر نمی کنم این جوجو به ۴۵ دقیقا صبر کنه تا ما برسیم بیمارستان. وسط راه دنیا آمد چی? با آن وصعیت جسمی من و موقعیت جوجو یه نرس تو ماشین چی کار می خواهد بکنه. تازه تمام دوستان و کسانی که رو کمکشون حساب کردن حتی خود شوهرک سختشون هست که این همه راه رو هر روز بیایند. آنوقت برای من که تنها هستم سخت تر خواهد بود.از سن سی پرسید دیگه بیمارستان دیگری این نزدیکی ها نیست که ما بریم آن جا. گفت: چرا یه بیمارستان موتوناگا هست . ولی تو قبلا گفته بودی که آن جا نمیری. گفت الان شرایط فرق میکنه . زنگ بزن اگر اتاق داره ٬ بریم همون جا. خوشبختانه موتوناگا اتاق خالی داشت . ما ده دقیقه بعد حدود ساعت یک ربع به دوازده رسیدیم به موتو نگا و مستقیم رفتم اتاق جراحی.که شوهرک بیچاره رو هم تو راه نداند.و به ترتیب بود که جوجو ساعت دوازده و هفت دقیقه دنیا آمد.
چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که من همیشه به مار جان می خندیدم که شبیه خاله سوسکه است و مدوام قربون دست پای بلورین بچه هاش میره. اصلا نمی توانه تصور کنه که بچه هاش ایرادی هم تو ظاهرش داره. همیشه فکر می کردم من هم مثل مار جان یه خاله سوسکه خواهم شد.
ولی اولین بار که جوجو رو دیدیم واقعا از دیدن قیافه اش جا خوردم. خیلی به نظرم زشت آمد. باور نمی کنید یه دماغ گنده داشت٬ که از دماغ من هم گنده تر بود. حالا هی به خودم دلداری می دادم که خوبه سالمه هیچ مشکلی نداره. این خیلی مهمه. وزنش هم که ۳۵۲۵ گرم هست. خیلی هم توپولی . همین خوبه دیگه.
از اتاق آمدم بیرون شوهرک پشت اتاق بود٬ گفت: وای من جوجو رو دیدم.گفتم من خودم زودتر دیدیم. دیدی بالاخره من اول جوجو رو دیدیم.خب حالا که جوجو رو دیدی First imperssion نت چی بود ؟!گفت: راستش خیلی باهوش و کنجکاو به نظر میامد و از همه مهمتر این که سالم هست. پریدم وسط حرفش که خوشگل چی؟ خوشگل بود؟ گفت راستش زیاد نه ؟ و به این ترتیب بود که من فهمیدم مثل مار جانم یک خاله سوسکه نیستم.

۷/۰۳/۱۳۸۴

۶/۳۰/۱۳۸۴

جوجو طلایی خوش آمدی

روز شنبه ۱۷ سپتامبر ساعت ۱۲.۰۷ ظهر در قشنگ ترین و زیباترین لحظه ممکن زندگی جوجو دنیا آمد.

۶/۲۴/۱۳۸۴

خونمون بهترين جای دنيا

یادم نمی یاد هیچ وقت مارجانم صبحانه درست کرده باشه. همیشه حتی موقعی که پدر جان خیلی هم مریض بود ٬ باید حتما خودش صبحانه درست می کرد. البته هیچ وقت خودش برای خودش چای نمی ریخت. حتما باید مارجان براش چای میریخت. روزهای که مارجان مریض بود ٬پر جان بیچاره میز رو آماده میکرد ولی خودش لب به چیزی نمیزد.

روزهای که من یا خواهرم مریض می شدیم پرجان بیچاره جاش تو اتاق پذیرایی بود و ما جاش رو تو تخت اش می گرفتیم. وای که چقدر مزه می داد کنار مارجان خوابیدن و سرزدن های گاه بیگاه پرجان تا صبحی روز فردا که با سینی صبحانه بهت لبخند میزد و به شوخی میگفت خوب دیشب ما رو بی زن و آوراه و در به در کردی ها پاشو پاشو یه چیزی بخور این جا رو ترک کن دیگه خوب شدی ٬ یه پرس ناز کم داشتی که جبران شد.

عجیب دلم برای پرجانم تنگ شد.

۶/۲۱/۱۳۸۴

نیمه خالی

فکر کنم همه تو خبرها خوانده بوديد که چند وقت پیش ژاپن درخواست عضويت در شورای امنيت را داده بود. بي بی سی فارسی هم نوشته بود. ام من الان حال ندارم بگردم واسش لينک پيدا کنم. خودتون زحمتش را بکشيد.

همانطور که می دانید اين درخواست ژاپن با مخالفت شديد چين مواجه شد. چين ادعا کرده بود که ژاپن به کشورهای فقير آفريقايی کمک مي کند تا نظر مساعد و راي شون را برای رفتن به شورای امنيت جلب کند. مقامات چینی اين کار را يه نوع رشوه دادن می دانستند و شديدا به اين کار اعتراض کردند. به دنبال رد شدن تقاضای عضویت ژاپن در شورای امنیت يادم مي ايد در يوميوری شيمبون خواندم که ژاپن کمک های انسان دوستانه اش را به سازمان ملل کم کرده و تصميم دارد در آينده آن را به کل لغو کند.

این ها را تا این جا داشته باشد.

تو این هیرو دای* ما یه دختر بورسیه سودانی بود که خیلی دانشجو موفقی بود و از نظر کاری خیلی کارش خوب بود. اما این سن سی های ژاپنی چنان با این بیچاره برخورد می کردند که انکار دارن بهش صدقه می دهند. بارها به من می گفت چه شب ها از دست این سن سی گریه کرده. ولی هرگز نمی گفت چرا ؟ فقط می گفت اینها شخصیت و دل من را به راحتی می شکنند.
کم و بیش مرمری سان چیزهای برای ما تعریف می کرد٬ که چون من خودم با چشمم ندیده بودم.( نه این که فکر کنم مرمری سان دروغ می گوید ولی باورش برام خیلی سخت بود.) مثلا مرمری سان می گفت: تو یه جمع سن سی از این دختر سودانی خواست بود که حتما تو یه کنفرانس شرکت کنه که فقط هزینه ثبت نامه اش ۴۰۰ یورو بوده ولی دختره زیر بار نمیره و میگه این کنفرانس به رشته اش هیچ ربطی نداره و آن هم در دو ماه تو سه تا کنفرانس شرکت کرده دیگه پولی نداره که هزینه این کنفرانس کنه. مرمری سان میگه: سن سی هم بهش می گه با پول یک ماه بورسیه ای که دولت ژاپن از جیب ما به شما میده تمام خانواده ات را ساپورت می کنی. اما پول نداری در کنفرانس شرکت کنی.
راستش باورش برام یه کم سخت بود. تا این که دختر سودانی درسش تمام شد . و از ان جای که C.V خیلی خوبی داشت.توانست تو دانشگاه تورنتو پست داک با حقوق خوب پیدا کنه و از ژاپن رفت. قبل از پیدا کردن این پست یک التماس های به این سن سی می کرد که براش یه پستی یا چیزی با حقوق حتی خیلی کم تو این دانشگاه در نظر بگیره. همه ما فکر می کردیم با توجه به سی وی خوبش حتما از خداشون هست همچین دانشجویی را بگیرند. ولی متاسفانه نه تنها براش کاری نکردند فردا روزی که دفاع کرد بهش گفتند فقط تا یک هفته حق استفاده از مرکز کامپیوتر را داره و بعد از آن حتی اجازه ورود هم نداره.


من کلا آدم احساساتی هستم. چند روز پیش داشتم پشت کامییوتر ای میلی رو می خواندم. از خبر خوشی که می خواندم همین جور بی هوا دستام رو به هم زدم و گفتم وای چقدر خوب شد. از شانس من یکی از سن سی ها ما وایستاده بود تو مرکز کامپیوتر پرسید چی شده چرا خوشحالی؟

منم با خوشحالی تمام براش تعریف کردم که آن سلما دختر سودانی که پارسال دفاع کرد ای میل داشتم. بهم گفته داره تو تورنتو خونه بزرگ و خوبی اجاره کرده و قرار هست پدر و مادرش هم ببره پیش خودش و تو کارش کلی موفقیت کسب کرد و پست داگ یه سالش رو هم برای دو سال با یه پست بالاتر تمدید کرده یه دوست پسر خوب پیدا کرده که خیلی دوستش داره و کلا اوضاع و احوالش خیلی خوبه .
با کمال تعجب دیدم این سن سی به جای این که خوشحال باشه با تعجب گفت مگه آن رفت تورنتو ؟ گفتم آره یادت نیست از همین جا اقدام کرد و شما خودت بهش سفارش نامه دادید. گفت چرا یادم هست ولی من تو این نامه نوشته بود این نمی توانه از آن بورسیه استفاده کنه چون این فوق لیسانس و دکتراش را با پول دولت ژاپن گرفت و این بورسیه یه بورس فرهنگی هست. بعد زا تمام شدن درسش باید برگرده به کشورش.

واقعا نمی توانم براتون بگم که من چطور یخ کردم. بورسی که سلما بیچاره داشت اصلا همچین تعهدی نداشت. این بیچاره هم به اینها گفته بود که نمی خواهد برگرده کشورش و آن جا کار پیدا نمیشه. طفلکی چقدر سختی کشید چه روزهای پر استرسی رو سپری کرده بود تا توانسته بود این فرصت رو پیدا کند. آنوقت این ها به جای این که از دانشجویی آنقدر سی وی قوی داشت٬ حمایت کنند. این جوری از پشت هم بهش خنجر زده بودند. از آن روز یه احساس خیلی بدی نسبت به این سن سی پیدا کردم.

این نوشته خانم حنا رو هم که خواندم واقعا بیشتر از این فرهنگ و رفتار ژاپنی ها خسته و ناامید شدم.

واقعا خوشحالم که این ژاپن قدرت اول دنیا نیست. وگرنه همین جور که تاریخش هم نشون میده ٬ اگر اینها قدرت داشته باشند تو دنیا یه آتشی می سوزونند که روی آمریکا را حسابی سفید می کنند. تجربه من میگه این ژاپنی ها برای حقوق بشر تره هم خورد نمی کنند.

همیشه فکر می کردم نباید طوری حرف بزنم یا حتما بنویسم که نوشته ام حس نفرت از کشوری٬ قومی یا گروهی را منتقل کنه . ولی متاسفانه انکار دارم این کار رو می کنم. نمی دونم شاید واقعا من جدیدا آدم Pessimist شدم. فقط دارم نیمه خالی را می بینم. به هر حال روز به روز احساس و حس بدی نسبت به این کشور پیدا می کنم.
*دانشگاه هیرو شیما

----------------------------------------------------------------


یه خبر از جوجو هم بنویسم. این جوجو طلایی الان ۳۸ هفته اش شده و من هنوز نمیدونم زمان جراحی من کی هست. سن سی اش می خواد تا آخرین روز صبر کنه. هر چی هم بهش اصرار می کنم. که این شوهرک۲۶ سپتامبر میره ما تنها می شویم. یه کم زمان رو.جلوتر بندازه زیر بار نمیره
فعلا که چاره ای نیست. البته میگه جوجو فقط دو کيلو و ششصد و سی گرم هست و هنوز خیلی کوچک هست.

۶/۱۷/۱۳۸۴

آداب غذا خوردن


می گم شما بلد هستید با کارد و چنگال غذا بخورید؟ من که بلد نیستم. جدی می گم باور کنید ٬شوخی نمی کنم.
امروز يکی از دوستانم برای جوجو مهمونی گرفته بود و ما را دعوت کرده بود رستوران فرانسوی. جاتون خالی ما را بردند سر ميز آن بالا ٬بالا. کلی تحویل گرفتند.هر چند رستوران فرانسوی بود و چند تا از آدم هاش خارجکی اما اين جا يه رسمی هست که وقتی يه گروه با هم مي روند رستوران همه يه مدل غذا سفارش مي دهند. خب این قسمت اش بخیر گذشت.غذا رو که آوردن چون اين مهمونی مال جوجو بود. کلی به مون احترام گذاشتند که تیرا سان شما بفرما اول شروع کن. بنده بيچاره هم که الان سالهاست با کارد چنگال غذا نخوردم مونده بودم که از اين هم کارد و چنگال روی میز اول بايد با کدوم شروع کنم. همه هم با چهار تا چشم من رو نگاه مي کردند. خب ديگه نمي شد کاريش کرد. همين جوری يه چنگال برداشتم از طرز نگاه ديگران هم مي خوندم که دسته گل به آب دادم. خلاصه تا آخرش مدام تو ذهنم می گشتم که حالا بايد از پشت چنگال استفاده کنم يا بايد از روی چنگال استفاده کنم. واقعا به کلی يادم رفته بود.
رفته بودم خونمون هم مار جان از طرز غذا خوردنم دوتا شاخ گنده رو سرش سبز شده بود. دیگه آخرش طاقت نیاورد یه تذکر کوچک داد که بابم جان کاسه سوپت را از سر میز عین جاپنی ها بلند نکن. بی ادبی هست. حتما بقیه دسته گلم رو روش نشد بگه! انکاری دارم زیادی ژاپنی می شم ها
برگشتم اومدم خونه هر چی Hashi داشتم همه رو راهی سطل آشغال کردم. حالا از امشب تمرين مي کنم با کارد و چنگال غذا بخورم

----------------------------------------------------------

يکی از دلايلی که خبرچين بسته شد اين بود که به وضع اين روزنامه روز دچار نشه. اين دیگه چه جور روزنامه ای هست٬ که ده روز تعطيل میشه. يعنی همه کارکنانش با هم رفتند هاوايی. مگه روزنامه هم ده روز تعطيل ميشه؟!!

۶/۱۶/۱۳۸۴

تسليت

بی تا عزيز خانم حنا نازنین چقدر از شنيدن خبر فوت دختر عمه عزيزت متاسف شدم واقعا از صمیم قلب برات متاسف شدم. من هم در غمت شریک هستم. تمام اين مدت دعا کردم وقتی وبلاگت رو آپديت مي کنی ازت خبر خوب بشنوم . خيلی تلخ و درد ناک بود. متاسفم ! برات روزهای بهتری را آروز می کنم.
سخت ترين کار برای من دلداری دادن به کسی هست که عزيزی رو از دست داده واقعا زبانم اين جور وقتها کار نمي کنه. اصلا نمی دونم چی باید بگویم.
بی تا خودش کامنت دونی نداره. اگر دوست داشتيد بهش تسليت بگويد٬ لطفا تو کامنت دونی من اين کار رو بکنيد.من بعدا برايش با ای ميل ميفرستم.

۶/۱۴/۱۳۸۴

کاترينا و ويزا

۱-هميشه هر وقت تو ايران خبری ميشه حالا زلزله يا سيل يا شلوغی یا هر صدای که از داخل ايران پخش ميشه٬ دوستانم زنگ مي زنند يا با ای ميل جويا احوال مي شوند و خبر می گیرند. داشتم فکر مي کردم این طوفانی به این بزرگی چقدر حس همدردی در ما با مردم آمریکا به وجود آورد. اصلا کسی دلش به حال این مردم که بیشترشون هم فقیر بودند سوخت. خود من چقدر حساس بودم. که جویای حال دوستان و خانواده هاشون بشوم.

۲-به شوهرک می گم ديدی اين کاترينا چه کار کرده ؟!! ميگه کی ؟!!کدوم دوستت همون رومانیایی ات که سيگار زياد می کشه.

۳-خیلی خوشحالم که به اینها ویزا ندادن. ولی دوست ایرانی ام میگه : ویزا ندادن به مقامات ج.ا هر چند که ما این مقامات را دوست نداشته باشیم. چون این اینها نماینده مملکت ما هستند٬ یه جوری توهین به ایران و خود ما هست. اما من این جوری فکر نمی کنم.

من برای عروسی خودم هر کاری کردم نتوانستم برای دوست ام ویزا بگیریم. همه مخارجش را تعهد کردم کلی این ور آن دویدم اما نشد که نشد تازه گفتند بین ۴ تا ۶ ماه طول میکشه..
به نظر من وقتی به یک ایرانی دانشجو دوره دکتری که در هیچ چیز تروریستی دست نداشته ٬ فقط به خاطر ملیت اش ویزا نمی دهند ٬ توهین اش هزاران با بیشتر و غیر قابل تحمل تر هست از ندادن ویزا به این آقایون هست.
حالا شاید با ندادن ویزا به آقایون یه فکر به حال این پاسپورت ایرانی و اعتبار و موقعیت ایرانی در کشورهای دیگر بکنند. واقعا شرم آور هست دو تا ایرانی با هم مثلا می روند کنفرانس تو یه کشور دیگر. یکشون پاسپورت یه کشور دیگر رو حمل میکنه٬ هیچ مشکلی تو گمرگ پیدا نمی کنه آن یکی با همون موقعیت فقط بخاطر داشتن پاسپورت ایرانی هزار جور توهین تحقیر می بینه.هزار جور جواب و سوال ازش میکنند تا اجازه ورود بهش می دهند.
حالا بماند چقدر قبل از یه کنفرانس ناقابل باید برای گرفتن ویزا اقدام بکنه چقدر حرص بخورده که ویزا بهش می دهند یا نه؟به کنفرانس می رسه یا نه؟

۶/۱۱/۱۳۸۴

خبر چينی بس

در آخرين روز از ماه گرم سال خبر چين از خبرچينی باز ايستاد. فکر کنم اين خبر را تا حالا همه وبلاگها شنيده باشند. جای خبرچین خیلی خالی هست. ولی خوب دوستان این یه تصمیم گروهی بود و همه دوستان با هم به این نتیجه رسیدند.

اين اولين تجربه کار گروهی من با هموطنان ايرانی بود. بودن در کنار دوستانی چون استاد عبدالقادر بلوچ ٬ شبنم ک نازنین ٬مزدک، حسن٬ اسد ، چوبينه، سام، فرزاد، پارسا، يوسف، آليوس، امير، پژمان، مسعود، فرهنگ، آشيل، دخو، آسمون، پرويز، صادق، قاصدک و همچین آقای مجید زهری عزیز برايم يک افتخار بود و خيلی خوشحالم که عضو کوچکی از خبر چين بودم.
دوستان نازنين ام خيلی ممنونم از همه شما. از همکاری با شما خیلی خوشحالم و به همتون خسته نباشید می گویم.امیدوارم باز هم در فرصتی دیگر در کنار شما دوستان خوب باشم. و يک خسته نباشی و سپاس هم نثار آقای زهری که اين امکان را در خبر چين برای ما فراهم آورد. آقای زهری عزيز خسته نباشی و دستت شما هم درد نکنه بابت محيط خوب دوستانی که برای ما فراهم آورديد.

متاسفانه من شعر گفتن زياد بلد نيستم که تقديمت کنم. ولی در همين جا از تمامی تلاش ها و زحماتت تشکر مي کنم و برايت آروزی موفقيت مي کنم. هر کار گروهی دیگری را هم مديريت کنی من با کمال ميل هستم.


----------------------------------------------------------------

واقعا خيلی خنده دار هست که شما تمام عمرت مواظب اضافه وزنت باشی و بتوانی در عرض يک هفته حداقل يک کيلو گرم اضافه کنی. ولی در حالا حاضر مشکل کاهش وزن پيدا کنی خنده دار نيست. آنقدر اتفاقات عجيب غريب واسه من تو زندگی ميافته ها که واقعا نميدونم چی بگم.

بعدش هم انصاف نيست ها که اين شوهرک فقط يک شب با من تو بيمارستان* باشه ولی به جاش من سه روز ازش مراقبت کنم تا تب اش بيايد پايين.

*نگران نباشيد من حالم خوبه فقط برای يه درد مختصری که داشتم بايد برای اطمينان بيمارستان می موندم تا مطمئن شديم مشکلی نيست.


امروز مامان بانو عزيز ميره بيمارستان تا قند عسل اش تشريف فرما بشه. لطفا براش دعا کنيد تا زايمان راحت داشته باشه و خودش و پسر کاکل بسرش سالم باشند. مامان بانو عزيز از حالا قدم قند عسل مبارک باشه.

۶/۰۱/۱۳۸۴

جوک احمدی نژاد

این هم توضیح برای شهره عزيز و من عزیز که از سر نچرخيده جوجو پرسيده بوند.
همانطور که می دانید برای اين که يه بچه به طور طبيعی به دنيا بيايد و مشکلی نداشته باشد٬ بايد با سر دنيا بيايد. بنابراين سر بچه بايد به سمت پايين باشد. بعضی از بچه با پا ٬ بعضی ها با باسن و بعضی ها به صورت نشسته يعنی پای جمع شده تو شکم يعنی پا و باسن دنيا مي آيند. بچه های که به این سه شکل دنیا می آیند نیاز به عمل سزارین دارند. چون این طرز دنیا آمدن ممکن هست برای بچه و مادر خطرناک باشه. خطرناک ترین وضعیت هم همون حالت پا و باسن هست که دقیقا وضعیت این جوجو ما هست.اون اولیش که فهمیدم شاید عمل سزارین داشته باشم. آنقدر ناراحت بودم و مداوم با مادرم حرف میزدم و بهش می گفتم که از این که نمی توانم بچه را طبیعی دنیا بیارم احساس گناه می کنم. فکر می کنم مادر خوبی نیستم و لیاقتش رو ندارم. بیچاره آن هم کلی حرف دلداری که بچه طالم داشتن به نوع زایمان ربطی چندانی نداره و نگران نباش کلی مسئله رو برام جا انداخت.
حالا این جای رو که من انتخاب کردم اولا که معروفترین کلینک این شهر هست بعدش هم دلیل دیگر برای انتخاب این مرکز نزدیکی آن به آپارتمان ماست. حدود دو دقیقه پیاده را هست. روز یکه این جا رو انتخاب می کردم می گفتند که اتاق خصوصی ندارند ٬ چون ماه سپتامبر پر ترافیک ترین زمان هست. ( دکتر به شوخی می گفت این ها نیو یر بی بی هستند) بنابراین تمام اتاق خصوصی پرشده. با کلی اصرار من که حتما می خواهم همین مرکز برم. گفتند اتاق عمومی بگیریم اما تو اتقاق عمومی یه نفر دیگر هم هستند و برخلاف اتاق خصوصی نمیتوانم نوع غذا و این که حلال باشه رو انتخاب کنم. وسایل بهداشتی ( حمام و توالت) با یه نفر دیگر مشترک هست. من هم از سر ناچار قبول کردم . البته برای غذا خیلی مشکلی ندارم . اما خب شاید یه کم حمام مشترک برام سخت باشه که بی خیالش شدم.( ژاپنی ها آدمهای تمیزی هستند).
حالا این کلینک برای عمل سزارین باید یه دکتر دیگر هم از بیمارستان عمومی صدا کنه تا در روز سزارین حاضر باشد. واسه همین دکتر هر دو روز یکبار سعی می کنه جوجو را بچرخونه. منهای ورزش که هر شب باید انجام بدم و نفسم رو بند میاره و منهای دردش که تمام شکمم رو کبود کرده٬ دکتر می خواد تا آخرین روز صبر کنه تا شاید موفق به چرخوندن سر جوجو بشه و حاضر نیست به ما تاریخ مشخصی رو بده. ازان طرف هم شوهرک می خواد برنامه کاریش را ببنده و تاریخ می خواد تا یه جوری برنامه کاریش رو هماهنگ کنه تا بتوانه بیشتر ین زمان را در کنار ما باشه. همین این ها دست به دست دادن تا روزهای پر استرسی را داشته باشیم.
واقعا داره حالم از این سیستم دیکتاتوری ژاپن به هم می خوره . این که نمی توانی با دکتر حرف بزنی و نظرت رو بگی و هر چی آن می گه باید گوش کنی و چشم بگی و عین فرمان خدا اطاعت کنی. اصلا با اخلاقیات و روحیات من جور نیست. تا می خواهم حرف بزنم ٬ نرس های با لبخند از اتاق بیرونم می کنند.این کار آنقدر من رو عصبانی می کنه حد نداره. بابا نمیخواهم بخورمش که می خواهم حرف بزنم.

از آن طرف هم سیستم مدیریت ژآپنی گوش فلک رو پر کرده. همه میگویند که خیلی انسانی هست. توش به اسنان بها میدهند. سیستم امریکایی انسان رو له میکنه. استادهای ژاپنی خیلی هوای شاگردهاشون رو دارند و چی و چی هستند.راستش من که تا حالا هیچ گونه توجه ای٬ ملاحظه ای و مهربانی از استادم ندیدیم. من هیچ کدوم از مراحل تحصیل ام را ایران نبودم و نمیدونم ان جا به چه شکل هست. اما در مقایسه با سیستم دانشگاه های قبلی و مدرسه ای که بودم.واقعا سیستم هم دانشگاه و هم سیستم مدرسه اش ایراد اساسی داره و هیچ گونه ملاحظه انسانی درش به چشم نمی خوره. دانشگاه اصلا چارت و سازمان نداره .بیشتر شبیه این کندو های عسل اداره میشه تا سازمان.
یه دونه استاد گذاشتن آن بالا که خداست. هر گروه برای خودش یه رول و قانون جدا داره و هر استاد برای خودش تصمیم می گیره. بین گروه ها هیچ رابطه ای نیست. هر گروه برای خودش مستقل عمل میکنه. همه چیز بستگی به استادت داره . اگر آدم خوبی باشه خوب کار خوب پیش میره اگر مثل استاد ما خسیس باشه برای یک نرم افزار ضروری باید هزار بار درخواست بدی اخرش میگه ۵۰۰ دلار پولش میشه ٬ ما پول نداریم؟!!
بین دو تا گروه صنایع و سیستم که تو یه طبقه و در کنار هم هستند. هیچ ارتباطی نیست. یه دونه کتاب که می خواهی که تو گروه صنایع هست باید هزار بار در خواست کنی.بعدش استاد بزرگ بدون هیچ خجالتی میگه اگر دوست داری از این نرم افزار یا کتاب استفاده کنی٬باید اسمش را تو پی یرت بیاری تا بهت اجازه استفاده بده.
استادت ناسیونالیست باشه خفه ات می کنه تا همه کارت رو ژاپنی انجام بدهی و ژاپنی حرف بزنی. اگر مثل استاد ما بی خیال این حرف ها باشه و کاری به آمدن رفتنت نداره فقط برای دفاع از تز دکترا سه تا مقاله می خواد. میگه برو هر وقت سه تا مقاله آوردی بیاد دفاع کن. هیچ کمکی هم بهت نمیکنه.از آن طرف مقاله میدی تو یه روژنالی که پولی هست. برای این که پول کمتر بده خفه ات می کنه که سر و ته دم مقاله را بزنی تا پول کمتری بده.منهای همه اینها سالی دو بار آن هم تو پارتی که تا کجا ساکه خورده و مست مست هست٬ نمیتوانی ایشون رو زیارت کنی. هر کاری داری باید به یه استاد رده پایین تر مراجعه کنه که در واقع منشی این استاد بزرگه هست نه استاد و بیشتر مسنجر هست و هیچ قدرت تصمیم گیری نداره.
برای نمونه هفته پیش کاتاگری سن سی ای میل زده که پی یرت رو بده. من هم هاج واج که کدوم پی پر رو ؟!! ان هم جواب داده پی پر برای کنفرانس ۲۳ سپتامبر که تو همین دانشگاه هیروشیما هست. بهش میگم بابا من شاید آن وقت رفتم برای زایمان گفتم که نمی توانم تو کنفرانس شرکت کنم. میگه باشه من با استاد بزرگ صحبت میکنم. حالا امروز صحبت کردن ای میل زده که استاد بزرگ گفتن چون دیگه مدرسه نمیری و تعطیل هستی تا آخر آگست پی پرت رو بده . بچه هم شاید قبل یا بعد ۲۳ سپتامبر دنیا اومد. کنفرانس هم که تو همین دانشگاه خودمون هست. یا من حالم خوب نیست یا ...
این روزها من بد جور قاطی پاتی هستم. اگر جواب کامنت نمیدم یا نمی رسم ای میل بزنم به بزرگواری خودتون ببخشید.

یه جوک بگم . شنیدید آقای احمدی نژاد می خواد اسم ایران را عوض کنه؟ چون هم اسمش زنانه هست هم هشت سال عراق بهش تجاوز کرده.

۵/۲۹/۱۳۸۴

نمایشگاه اکسپو

هر چی ويروس ميکروب انگل درد و مرض هست ريخته تو اين کامپيوتر من الان چند روز ويرس کشی داريم ولی هنوز از شر اين
ترو جان بک دور خلاص نشديم.
اين Internet Exploer هم عجب چيز مزخرفی هست. حيف Mozlla Firefox نيست.
انکار قرار بود از اکسپو بنويسم. تو سفر قبلی قرار بود بریم ناگویا که از آن جا بریم اکسپو. ولی به دلیل این که من خیلی خسته شده بودم و همچین با توجه به تعطیلات تابستانی پیدا کردن هتل کار خیلی دشوار بود. تو این مدت هم جز هتل های خیلی خیلی گران نتواسته بودیم هتل پیدا کنیم.در آخر هفته گذشته در کمال ناباوری ما طی يک اقدام انقلابی در اينترنت سه شب هتل تو شهر ناگويا پيدا کرديم . اين هتل خيلی قيمت اش مناسب بود . گفتم اين جا اين هتل زنجیره ای را معرفی کنم شايد به درد کسی خورد. تو تمام مناطق ژاپن هم شعبه داره و قيمت اش هم فوق العاده ارزان هست. کیفیت قابل قبولی هم داره. مخصوص برای سفرهای کاری و مسافرتهای که فقط شب میری هتل می خوابیدی به نظر خیلی مناسب هست.
روز جمعه خوشحال خندان از پیدا کردن هتل رفتیم سمت ناگویا. ان روز یه کم تو شهر ناگویا چرخیدم تا فردا صبح اول وقت بریم اکسپو . شب تو هتل دوربین ام رو چک کردم که برای فردا صبح زود همه چیز آماده باشه. دیدم ای دل غافل میزنه No memory card. انکاری یادم رفته بود memory card را از لپ تاپم بردارم. خلاصه دماغ سوخته شدم. شما هم از دست دين عمس های کج و کوله من خلاصه شديد.
اگر اطلاعات در مورد اکسپو مي خواهيد اين جا رو بخوانيد. اين سایت زندگی در ژاپن کار من رو راحت کرد. راستی دقت کردید چقدر وبلاگ فارسی از ژاپن داریم.

ما از ساعت ۹.۳۰ جلو در اکسپو بوديم. برای اولين بار در کشور جايی رفتم که جلو در بازرسی داشت. البته خيلی مختصر و مفيد بود. ولی خوب غذا و نوشيدنی را اجازه نمي دادن به داخل نمايشگاه ببريم .ما اولين پاويونی که رفتيم پاويون يمن بود.که نزدیک در ورودی بود.به نظر من خيلی جالب فضا کشور يمن را تداعی مي کرد. انکار تو خود کشور يمن بود. بعد آن رفتيم پاويون عربستان سعودی که يه نقش بزرگ جغرافيا زده بود درشت هم روش نوشته بود خليخ عربی به طوری که از دور تو چشم ميزد. خيلی خرج کرده بودن و سی دی مجانی هم می دادند. فضا عربستان را خوب به نمايش گذاشته بودند.
بعد از آن رفتيم پاويون ايران که بيرونش نوشته بود چايخانه که من می ديديم خيلی از ژآپنی ها برايشان جالب هست. به نظر من خيلی قشنگ بود . البته خيلی ساده و مختصر و مفيد بود. تما م دليل من برای رفتن به اکسپو خوردن غذای ايرانی و خريد پنير ايرانی بود. که متاسفانه جز چای و آب انار و یه مقدار کم خشکبار ایران و خیارشور و ترشی و صد البته فرش هيچ چيز ديگر نداشت. خريد که نمي توانستيم کنيم چون در طول روز بايد بار با خودمون اين ور آن ور می کشيديم. چای هم که گرم بود نمی شد خورد ولی آب آنار ايرانی خورديم که خيلی خوشمزه بود. اما اين شوهرک مدام به من خنديد که به همه چيز شبيه بود جز آب انار. حالا قرار من رو ببره ايران آب انار بده تا من مزه اب انار را ياد بگيريم.خدا به من رحم کنه.
تو پاويون ايران خانمی های خیلی خوشگلی بودن که لباس محلی قشنگی پوشیده بودند. خیلی هم مهربان و مودب بودند.کلی به ما لطف کردند.

بعد از رفتیم پاویون هند که خیلی افتضاح در هم بر هم بود.برخلاف انتظار ما از ادویه های مخصوص هند و فروش خیلی خبری نبود. از پاویون ارژانیتن هم دیدن کردیم که شو و رقص تانگو داشت که خیلی قشنگ بود. بعد رفتیم غرفه چین که به نظر من خیلی قشنگ بود و نوازنده ها آهنگ های خیلی قشنگ میزند. یه قسمت رو هم مثل دیوار چین درست کرده بودند که خیلی جالب بود.
بعد از آن رفتیم غرفه کانادا که من همیشه به جونش غر زدم که آخه این کشور به این عقب موندگی چطور جز کشورهای صنعتی هست. ولی دو تا شو هشت دقیقه داشت. یکی در مورد طبیعت کانادا یکی هم در مورد مردم و فرهنگ که واقعا قشنگ بود. نکته ای که پاویون کانادا داشت این بود که کارکنانش ژآپنی٬ کانادایی بودند و خیلی هم مودب بودند.
بعد از آن رفتیم پاویون آمریکا جهان خوار که واقعا این لقب جهانخوار واسش خیلی مناسب هست. اولا که یک ساعت و ده دقیقه سر ظهر منتظر شدیم تا وارد پاویون شدیم. بعد تنها پاویونی بود که همه رو بازرسی می کردند. کارمندانش همشون چاق بداخلاق اکثرشون ژاپنی هم بلد نبودند. عکس جرج بوش رو هم گنده قاب کرده بودند زده بود جلو در ورودی.ما انتظار داشتیم تو غرفه ایران این جور چیزها رو ببینم ولی تو فرفه ایرانی از کارها خبری نبود.من که می خواستم برای جرج بوش دو تا گوش بکشم اما اين شوهرک نذاشت گفت شر به پا نکنم.ديگه اين که يه شو هفت هشت دقيقه به معنی واقعی مزخرف داشت که قيافه مردم بعد از بيرون آمدن از شو ديدنی بود. يه ماکت هم از فضانورد مريخ داشت همين و بس.
بعدش رفتیم غرفه آسیای میانه که من خیلی٬ خیلی خوشم آمد چون ماکت های که گذاشت بودند آدم رو می برد تو فضای و فرهنگ آن کشور ها واسه همین من خیلی خوشم آمد.
تو زون اروپا هم جز ایتالیا که چند عتیقه از موزه آورده بودن بقیه کشور ها مخصوصا فرانسه واقعا بی مزه و لوس بود. این فرانسه واقعا گندش رو در آورده معلوم نیست ژاک شیراک داره چی کار می کنه خیلی خوب شد که میزبانی جام جهانی فوتبال رو بهشون نداند. این نمایشگاه شون رو که داده بودن دست یه سری ان جی او ان هم مثل جمهوری اسلامی یه شو گذاشته بودن در مورد محیط زیست یه دقیقه شعار دادن بعدش هم گفتند بفرمایید بیرون
.پایون آلمان رو هم صفش سه ساعت بود نرفتیم ولی می گفتند آن خیلی جالب هست. دیگه این که رفیتم پاویون استرالیا که کنسرت قشنگی گذاشته بود. کارمندانش هم خیلی مودب بودند. از پاویون پرو و کوبا هم دیدن کردیم که فقط یه سری عکس بود که فقط میشد گفت بد نبود همین.
به پاویون مصر نرسیدم چون ساعت ۱۰ شب شد و همه جا تعطیل شد. از قسمت زون ژاپن هم هیتاچی رو که خیلی تعریفش رو شنیدم بودیم٬ رفتیم که گفتن من رو راه نمیدن. ما هم خوشحال از این که ناچار نیستم سه ساعت تو صف وايستم کلا بي خيال زون ژاپن شديم.
آخر وقت بود ديديم صف زون ژاپن خلوت شده پريديم تو صف که حداقل از زون ژاپن يه چيزی ديده باشيم. که گفتن ديگه وقت تموم شده .با دلخوری به نگهبان آن جا گفتيم ما هيچی از زون ژاپن نديدم. آن هم گفت يه دقيقه صبر کنيد. بعد با چند نفر حرف زده که دو تا خارجی اين جا هستند ژاپنی بلد نيستند هيچی هم امروز نديدن برای آخرين نمايش می توانند بياند تو . بعد از چند دقيقه يه خانم خوش آخلاق اومد ما رو با خودش برد داخل. که شو Mountain of dreams را ديديم که واقعا فوق العاده بود. کاری که ژاپنی بکنه خوب فوق العاده اس دیگه . نمی توانم توصيف اش کنم ولی توصيه مي کنم اگر کسی رفت اکسپو٬ حتما اين شو را ببينه. توصيه ديگرم هم اين که اصلا ژاپنی حرف نزنيد.
شب له و لورده رسيديم هتل فردا هم ناگويا را گشتيم دريغ از يه رستوان ايرانی٬ یا يه فروشگاه ايرانی.هر چی تو اینرتنت هم گشتم چیزی پیدا نکردم.خلاصه حسرت خوردن يه غذا ايرانی و خریدن پنیر ایرانی هم به دلمون موند. ولی در عوضش تو راه برگشت تو کيوتو نهار را تو يه رستوران ژاپنی سنتی که البته يه کم گرون بود ولی غذاش فوق العاده خوشمزه بود خوردم .

دیگه این که جوجو که هنوز اسم نداره ٬از جاش هم تکون نخورده. سن سی اش هم ول کن نیست هر دو روز یه بار تلاش می کنه ٬ بچرخوندش٬ ولی ناموفق هست.خودش میگه تو ۹۵٪ تو بار اول موفق شده بچه رو بجرخونه. ولی در مورد جوجو با این همه تلاش تا حالا که موفق نبوده. شوهرک می گه جوجو دقیقا عین من هست و سر حرفش هست واسه همین یه دفعه احساس کرده جوجو رو خیلی بیشتر دوست داره؟!!

دیگه این که تجربه آوای دل رو از رفتن به استویوم ورزشی فوتبال بخونید جالب هست.
مصاحبه جالب و خواندنی اسد وبلاگ بیلی و من ر ابا اقای مجید زهری را هم از دست ندید که سرتون کلاه میره. چرا من فکر می کردم آقای زهری خیلی سنش زیاد هست؟!!

۵/۲۵/۱۳۸۴

خبر

در اين چند وقت که من نبودم. به مسافرت رفته بودم. (با لهجه حسنی بخوانيد.)رفته بودم شهر ناگویا و بعدش رفتیم نمایشگاه Expo. ديشب برگشتم. تا الان هم از خستگی خوابيدم. وبلاگم رو که باز کردم از کامنت های محبت آميزتون خيلی خوشحال شدم. آنقدر به خودم اعتماد به نفس پيدا کردم که نبود شوهرک که هيچ بدون دکتر و بيمارستان هم فکر کنم از پس اين جوجو بر بيايم.
در مورد زلزله ژاپن هم راستش من اصلا نفهميدم زلزله آمده . از طريق ويولت عزیز فهميدم که اين جا زلزله شده و متاسفم ویولت جان که دیر بهت خبر دادم و نگران شدی و ممنون بخاطر این که به یاد بچه های ایرانی ٬ ژآپنی بودید.زلزله خوشبختانه تلفات جانی تا جایی که من خواندم نداشته و شدت زلزله هم هفت و دو ریشتر اعلام شده و مرکزش هم در سیصد کیلو متری تو کیو بوده. اما انکار تو توکیو هم احساس شده ولی این جا که از توکیو هزار و خورده کیلومتر فاصله داره من چیزی احساس نکردم.
من فعلا برم به ای میل ها جواب بدم. که یک عالمه ای میل دارم. بعدش میایم در مورد اکسپو می نویسم.

۵/۱۸/۱۳۸۴

جوجو جوجو طلايي

اگر هزار بار هم سخت تر از اين باشه عمرا من بيايم اين جا به جون جوجو غر بزنم. جوجو هنوز نچرخيده و سرش بالاست. امروز سن سی هر کاری کرد تا سر جوجوبچرخه اما موفق نشد. قرار دو روز دیگه باز تلاش کنه. امیدوارم جوجو خیلی دردش نیاید.
اين جوجو ما شده عين گنبد مقدس هر کس از راه می رسه يه دستی بهش می رسونه. يه خانم مسن ژاپنی هست که شب ها می آید استخری که ما می ریم.و من خيلی دوستش دارم. هر وقت من رو می بينه کلی من ناز مي کنه که آخه تو مامانت اين جا نيست خيلی تنها هستی. تنهايی خيلی سخته. من مامان ژاپنی ات هستم.(حالا خبر نداره آن وقت که جوجو هم مي خواهد بيايد حتی شوهرک هم نيست. و من جوجو تنها هستيم) میایم کمکت. کلی تا حالا چیز برای جوجو آورده. خلاصه کلی به من لطف می کنه.
دو سه شب پيش داشتم زير دوش برای جوجو آواز مي خواندم که ناز ناز من. گوگولی مگولی من .گو گول طلای من. جوجو طلايی من . گو گولی مگولی من .آمدم بيرون مامان ژاپنی گير داده داشتی چی مي خواندی؟ برای من ترجمه اش کن. مونده بودم اين ها را من چطوری ترجمه کنم آن هم به ژاپنی.

۵/۱۵/۱۳۸۴

شصت امین سالگرد بمب اتم هیروشیما

دقيقا در ۶۰ سال پيش در چنين روزی راس ساعت ۸:۱۵ دقيقه صبح به وقت ژاپن اولين بمب اتمی تاريخ در شهر هيروشيما فرود آمد. اين بمب که Little Boy يا پسر بچه نام داشت. در 2,000 ft بالا و صد متری پشت ساختمانی منفجر شد که اکنون به نام Atomic Bomb Dome خوانده می شود.



اسم اصلی این ساختمان the Industrial Promotion Hall بود. و اندازه اش خیلی بزرگتر از آن چیزی هست که الان از آن باقی مانده است. این ساختمان یکی از چند ساختمان های باقی مانده تا شعاع دو کیلو متری هست. هیچ کس در این ساختمان زنده نمانده است.

در نتيجه اين انفجار يک انرژی بسيار زيادی به صورت گرما و فشار و هوا و همچنين حجم زيادی اشعه گاما و نئوترون (Gamma ray and neutrons) منتشر شد . اين اشعه ها موجب جراعت در انسان می شود. کسانی که Little Boy را ديدند اغلب مي گويند خورشید دیگری را در آسمان دیدیم. وقتی Little Boy منفجر شد حرارت و نور منتشر شده از آن خيلی قوی تر از بمب های بود که تاکنون ديده شده بود.
فشار و حرارت ناشی از Little Boy بيشتر خانه ها و ساختمان ها را در شعاع يک و نيم مايلی نابود کرد. اين فشار و حرارت وقتی به کوههای اطراف هيروشيما برخورد کرد. موجب reflected شد و باعث برگشت دوباره اين فشار به سمت شهر شد و اين بيشترين ميزان خسارت را به وجود آورد.
امواج رادیو اکتیو radiation توليد شده به وسيله اين بمب مشکلات طولانی مدتی برای کسانی که در معرض ان بودند به وجود آورد. تعداد زيادی از مردم در انتها همان سال مردند. و خيلی از مردم در طول سالهای بعد دچار مشکلات ژنتيکی و معلوليت و ناتوانی جنسی شدند. خیلی ها هم توانایی بچه دار شدند را از دست دادند.
در نتيجه اين بمب تا آخر همان سال( ۱۹۴۵ ) ​تخمين زده می شود که ۱۴۰۰۰۰ نفر که بیشترین شان دآنش آموزآن سربازان و همچین کره های که در کارخانه های ژاپنی کار می کردند کشته شدند. ولی در کل تعداد تلفات اين بمب ۲۰۰۰۰۰ نفر تخمين زده شده است.



Little Boy (left) and Fat Man (right)


چرا به اين بمب پسر بچه (Little Boy ) گفته مي شود.

بمب اتم دومی که در Nagasaki فرود آمد و مرد چاق (Fat Man ) نام داشت. ابعادی خیلی بزرگتر از(Little Boy ) داشت. با وجود آن میزان انرژی تولید شده به وسیله بمبی که Nagasaki فرود آمد خيلی بيشتر از (Little Boy ) بود ولی ميزان خسارت وارده به شهر خيلی کمتر از هيروشيما بود. و اين به دليل موقعيت جغرافيايی آن شهر بود. تخمين زده ميشود که حدود هفتاد هزار نفر در انتها سال در شهر Nagasaki کشته شدند.


هر ساله مردم هيروشيما که اکنون به نام شهر صلح خوانده میشود راس ساعت هشت صبح در کنار Atomic Bomb Dome درو هم جمع مي شوند. و برای کشته شدگان اين حادثه دعا مي خواند. راس ساعت هشت و پانزده به دليل اينکه انفجار اين بمب يک دقيقه طول کشيد يک دقيقه سکوت اعلام مي شود . ابتدا شهردار هیروشیما حلقه گل به روح بازماندگان تقدیم میکند. به دنبال آن بازماندگان این حادثه و نخست وزیر و دیگر شخصیت های شرکت کننده در مراسم بابه روح بازماندگان حلقه گل تقویم می کنند.



هر ساله در کنار Atomic Bomb Dome مردم با روشن کردن شمع یاد و خاطره گشته شدگان این حادثه را گرامی می دارند و برای صلح و آرامش در دنیا دعا می کنند.


بنای ياد بود Satoko دختر ۱۳ ساله که برا اثر سرطان خون در گذشت.ژاپنی ها باور دارند هر کس ۱۰۰۰ تا Origami درست کند به آروزیش می رسد.مادر Satoko برای نجات جان دخترش با جدیت شروع به ساختن Origami کرد. ولی متاسفانه وقتی تعداد Origami ها به هفتصد رسید . دخترش فوت کرد.



فانوس های کاغذی که دعا و آروزی صلح برای روی آنها نوشته شده است.



ساعت مرکز خرید SOGO که امروز فقط شعار صلح صلح خواند.


شمع های که در کنار گنبد اتمی به یاد و گرامی داشت گشته شدگان روشن شده بود.


پرنده های صلح

زمانی که بمب منفجر شد درجه حرات به ۴۰۰۰ درجه رسید بورد مردم برای فرار از این دما وحشتناک خودشان را به رودخانه پرتاپ می کردند ولی متاسفانه در حرارت بالا آب ذوب می شدند. تمامی ۵ رودخانه ای که در اطراف هيروشيما هست پر از جسد کشته شدگان بود.

مردم هيروشيما هر ساله به منظور گرامی داشت ياد اين افرادی که در آب داغ سوختند. فانوس های روشن که روی آنها دعا و آروزشان نوشته شده را روانه رودخانه هيروشيما مي کنند.

در کنار این مراسم نمایشگاهی از عکس های شکنجه در چین برپا بود. که بسیار درد آور بود.قلب بزرگی از گل که توسط ناشنوایان چینی در کنار این نمایشگاه .


مشعل صلح که تا زمان برطرف شدند خطر بمب اتم در جهان روشن خواهد ماند. گنبد بمب اتم به خوبی از داخل آن قابل دیدن هست.
گفته مي شد تا ۵۰ سال هيچ گياهی در اين شهر نخواهيد روئيد. ولی به فاطله فقط چند ماه اولين گياه سر از خاک بر آورد که اين موجب اميدواری و شادی مردم بود.

۵/۱۳/۱۳۸۴

سفرنامه توکیو ق چهارم

به جز آمريکا جهانخوار که مرکزش این جور جلف بازی ها هست. فقط ژاپن هست که هم يونيورسال استودیو (در شهر اوساکا ) و ديسنی ورد ( در شهر توکيو ) دارد. لابد بس که اين ژاپنی ها پولدار هستند.
از حدود چهار سال پيش کمپانی ديسنی تصمیم گرفت برای کارتون های جدیدش یه قسمت دیگر به دیسنی لند Disneyland توکیو اضافه کند به نام دیسنی سیDisneySea .
این قسمت همان طور که از اسمش پیدا هست بیشتر برنامه هاش تو آب اجرا می شود. اين پروژه فقط تو ژاپن اجرا شده.ظاهرا خیلی هم موفق بوده.

حالا دیسنی به دو قسمت ديسنی لندDisneyland و ديسنی سیDisneySea تقسیم شده که برای ورود به هر قسمت اش بايد پول جداگانه بدهید. بین دوقسمت اش هم باید با آنجایی که من قبلا( نه در توکیو ) دیسنی لند رو رفته بودم و به نظرم خیلی بچه گانه بود و کلا هم شنیده بودیم که دیسنی سی برای بزرگسال ها طراحی شده تصمیم گرفتیم با تو جه به زمان کم فقط از دیسنی سی دیدن کنیم. الان فکر می کنم خیلی تصمیم عاقلانه و مناسبی بود. قسمت دیسنی لند اصلا هیجان نداره ولی قسمت دیسنی سی خیلی هیجانش بیشتر هست. ولی من باز فکر می کنم نسبت به یورنیور سال استودیو خیلی بچه گانه است
این قسمت همه چیزش عربی بود. به نظرم خیلی قشنگ طراحی شده بود.
این قسمت رو عین ونیز درست کرده بودن و قایقران هایی که برای آموزش به ایتالیا رفته بودند. آواز ایتالیایی می خوانند البته با لهجه ژاپنی .

امیدوارم خسته نشده باشید. یه قسمت دیگه بیشتر نمونده آنوقت دیگه خلاص می شوید. با من بمانید.

۵/۰۹/۱۳۸۴

سفرنامه توکیو ق سوم

روزی را که ما به پارک میجی رفته بودیم.در معبد پارک چندتا مراسم عروسی برگزار بود. این مراسم سنتی و این سبک لباس پوشیدن این روزها خیلی مد نیست. شاید دلیلش خیلی گران بودن کیمونو و ارایش مو به سبک سنتی باشد.به هر حال چیزی که من دیدم این هست که اکثر زوج های جوان ترجیج می دهند مراسمی به سبک غربی برگزار کنند. با این که خیلی ها ممکن هست حتی مسیحی هم نباشند ولی خیلی ها مراسم عروسی را در کلیسا برگزار می کنند. که البته آن مراسم تشریفات مذهبی را نداره. زوج های که خیلی پولدار هستند در یک روز صبح تا عصر لباس سنتی می پوشند و به معبد میروند و تشریفات مذهبی دارند بعدش هم که عاشق عکس گرفتن هستند حتما چند تاعکس یادگاری می گیرند. بعد دوباره لباس عوض می کنند و لباس غربی می پوشند باز به کلیسا میروند و عکس می گیرند و بعد شام می خورند. بعد از شام هم نوبت به شیرین کاری میرسه. هر کس یه کاری برای شیرین کاری میکنه. که به نظر من خیلی خیلی لوس بی مزه هست. از رقص آواز به آن شکلی که در ایران هست اصلا خبری نیست. ( البته تو این عروسی های که من تا حالا رفتم.)

زوج اول
زوج دوم این دوماد وقتی متوجه شد من ازش عکس می گیریم . کلی ذوق کرده بود تند تند تشکر می کرد.

روز بعد رفتیمTokyo Tower . این برج آهنی در سال ۱۹۵۸ ساخته شد. ارتفاع آن ۳۳۳ متر و وزنش 4000 tons هست. در مقایسه با Eiffel tower که ۳۲۰ متر و7000 tons بلندتر و سبک تر هست. در روزهای که هوا خوب باشد شما از بالای این برج می توانید کوه فوجی را ببنید. روزی که ما ان جا بودیم هوا ابری بود و ما کوه فوجی را ندیدیم.

این برج داری دو قسمت برای تماشا منظره و شهر است.در ارتفاع ۱۵۰ متری و و ۲۵۰ متری. که نسبت به CN TOWER بچه بازی هست. به هر حال ما رفتیم تا آرزو به دل نمونیم.
وقتی رفته بودیم در ارتفاع ۲۵۰ متری متوجه شدیم که برج به شدت می لرزه . اولش توجه نکردیم ولی بعد از چند دقیقه برقها قطع شد و اعلام کردن زلزله شده و تمامی آسانسورها از کار افتاده ما یه نیم ساعتی ان بالا موندیم تا دوباره آسانسور ها راه افتادن. دروغ چرا من خیلی ترسیدم. اما این شوهرک بد جنس مداوم می خندید.
البته بعد که از برج بیرون آمدیم متوجه شدیم تمامی متروها به مدت دوساعت از کار افتادن و ازدحام شدید از جمعیت تو صف اتوبوسها و تاکسی بود.

شهر توکیو در ارتفاع ۵۰ ۱متری از بالای برج. آنقدر سیستم مترو و حمل ونقل عمومی این شهر خوب کار میکرد که اصلا در روی زمین ترافیکی وجود نداشت.
همان منظره بالا در شب
چند تا نکته: اول این که ما ( من و شماها که اسم پیشنهاد کردید برای جوجو) کلی زحمت می کشیم اسم انتخاب می کنیم. مقام معظم شوهرک در شورای نگهبان در یک ثانیه همه رو رد می کنه. در جواب اعتراض هم میگه هنوز یک ماه وقت هست. بنابراین در کمال شرمندگی هنوز برنده ایی در کار نیست.
دوم این که من ناچارم برای این که وبلاگم سنگین نشه عکس های پست قبلی را بردارم.
سوم این که من تا جایی که بتوانم به سوالات که میشه در کامنتها جواب بدم در لابلای پست های جدیدم.
چهارم این که هم هوا خیلی گرم و هم من جوجو خیلی حال نداریم. بنابراین نمیتوانم خیلی وبلاگ بخونیم و کامنت بذارم امیدوارم دوستانی که به من لطف کردن دلخور نشوند.
پنجم هم این
ادیتور هاله که من قبلا در آن پست هام رو مینوشتم جای کی بردهاش عوض شده و من نمیتوانم باهاش کار کنم.با کیبورد ایرانی و عقلانی هم مشکل ام حل نشد. انکار قبلا یک کیبورددیگر بود به نام منطقی که من راحت باش تایپ می کردم. کسی ادیتور دیگری سراغ نداره?

سفرنامه توکیو ق دوم

Empress Shoken و Emperor Meiji
اولین روز سفرمون به توکیو را به پارکMeiji رفتیم. این پارک به جا مانده از زمان امپرطور Meiji هست و حدود 700,000 متر مربع مساحت دارد. این امپرطور و زنشShoken خیلی در کشور مجبوب هستند و عصر این امپراطور یعنی عصر Meiji به عصر اصلاحات معروف هست. این امپراطور بنیانگذار ژاپن مدرن هست و از شروع امپرطوریش سیستم آموزش ملی را تاسیس کرد. شاید بشود گفت اتفاقاتی که در عصر Meiji اتفاق افتاد چیزی شبیه به دوران قبل و بعد رضاخان در ایران هست.

شاید بدونید در طول سالها هیچ خارجی اجازه نزدیک شدن به این کشور را نداشت. از آنجایی که این کشور جزیره هست و دور تا دورش را آب گرفته به محض نزدیک شدن به این کشور با آتش ارتش این کشور مواجه می شد.شروع رابطه با کشورهای خارجی هم در زمان همین امپرطور اتفاق افتاد.

امپرطور فرزند دوم امپراطور Komei در سال ۱۸۵۲ در کیوتو به دنیا آمد و در سال ۱۹۱۲ فوت کرد.
هر چند این امپراطور خیلی سنت شکنی کرد و از کیوتو به توکیو رفت و آنجا را پایتخت اعلام کرد ولی بعد از مرگش جسدش را در کیوتو سوزاندن که این نشانه علاقه زیادش به زادگاهش هست.

و اما معبد Meiji در سال ۱۹۲۰ ساخته شد. در طول جنگ جهانی دوم به کلی نابود شد. ولی در سال ۱۹۵۸ دوباره ساخته شد.در این معبد هر سال فستیوال های زیادی برگزار می شود.

Torii(entrance gate)


نیلوفر های آبی خیلی قشنگی تو آب بود. و این نوع ماهی که یکی از جذاب های دیدنی این کشور هست که بعدا در مورد این ماهی ها می نویسم.

نوشتن تو این شرایط خیلی دل و دماغ می خواهد. به هر حال این عکس ها را ببنید. شاید یه کم این فضا ماتم زده رو قابل تحمل تر کنه.

زندگی در ژاپن

راستی یه وبلاگ خیلی خیلی جالب رو بهتون معرفی می کنم. حتما ببنید مخصوصا کسانی که دوست دارند از فرهنگ و آداب این کشور بدونید.

۵/۰۶/۱۳۸۴

سفرنامه توکیو ق اول

توکیو گرانترین شهر دنیاست. تا جایی که من می دونم دومین شهر گران دنیا هم اوساکا هست.از سال ۱۸۶۸ که امپراطور Meiji ( امپراطوری که پایه گذار خیلی از تحولات در ژاپن هست)کیوتو Kyoto را ترک کرد و به توکیو رفت توکیو پایتخت ژاپن اعلام شد. تا قبل از سال ۱۸۶۸ به توکیو Edo می گفته می شد. توکیو به معنی Eastern Capital هست. این شهر در سپتامبر ۱۹۲۳ با زلزله ای وحشتناک با خاک یکسان شد.



در این کشور یه نوع قطار سریع السعیر هست که به نامShinkansen رو بالشتک هوا با سرعتی بین ۳۰۰ تا ۳۵۰ حرکت می کند. قرار هست تا ماه آینده Shinkansen های با سرعت بین ۴۰۰ تا ۴۵۰ وارد بازار شود.استفاده از این نوع قطار که خیلی در این کشور متداول و معمول هست. بسیار راحت تر از هواپیما هست. چون به نزدیکترین ایستگاه قطار مراجعه می کنید. نیاز به رفتن تا فرودگاه نیست. تشریفات و معطلی و دنگ و فنگ بازرسی های هواپیما را ندارد. از نظر من سفر با آن بسیار راحت تر و از آسان تر از هواپیما هست. در داخل Shinkansen توسط خانمی های خیلی تمیز و مرتب ساعت به ساعت انواع غذاهای و ساندویچ و آبجو فروخته می شود. در داخل قطار اتاقی مخصوص برای کسانی که نیاز به خوابیدن یا داراز کشیدن دارند هست و همچین شما می توانید از لباسشویی هم استفاده کنید. برای کسانی هم که بچه دار هستند امکانات کافی وجود دارد.هر چند قیمت این قطار نسبت به قطارهای معمولی گرانترین هست ولی نسبت به هواپیما ارزانتر و مقرون به صرفه تر هست.
برخلاف آمریکا که فقط چند تا شهر مدرن و پیشرفته دارد و بقیه قسمتهاش به قول این شوهرک از گچساران هم عقب مانده تر هست. امکانات رفاهی و تکنولوزی مدرن در همه جای این کشور تقریبا یکسان توزیع شده و شما حتی در دور افتاده ترین ده تو این کشور به تکنولوزی مدرن دسترسی دارد. به نظر می آید یه عدالت اجتماعی و ثروت عادلانه تر تقسیم شده است.
ما عصر روزجمعه به توکیو رسیدیم. برای رفتن به هتلمون سوار مترو توکیو شدیم که از در دیوارش ادم می ریخت. در طول دو تا ایستگاه کلی مشت لگد تو کله جوجو فرود آمد و همانا ما توبه کردیم به دلیل امنیت جوجو هم که شده دیگه سوار مترو توکیو نشویم و از تاکسی استفاده کنیم.که صد البته از این تصمیم بیچاره شدیم.


تو همه جا دنیا فکر می کنم این Priority Seat هست. مردم این کشور با این که خیلی خوب ومهربان و متواضع هستند. ولی من تا این همه مدت که این جا زندگی کردم متوجه شدم که نسبت به این موضوع که کسی جایش را به شما در اتوبوس قطار یا مترو بدهد.خیلی بی دقت و بی تفاوت هستند. با اینکه در Priority Seat اولویت با افراد حامله بچه دار و پیر و بیمار هست ولی من خیلی خیلی بندرت دیدم که کسی این موضوع را رعایت کند. البته کسی بیدار نیست که متوجه این موضوع باشد. چون مردم بلافاصله بعد از نشستن به خواب میروند.
اینها رو داشته باشید تا فردا که بنویسم کجاها رفتیم و چه کارها کردیم. بعدش هم بگوید دوست دارید مختصر بنویسم یا دوست دارید مثل این پست روده درازی کنم.

۵/۰۵/۱۳۸۴

ایرانیان مهربان

خب من از مسافرت برگشتم. اجازه بدهید یه کم این قوچعالی پاهام کم بشه. فردا عکس و توضیحات را می نویسم.

این پست رو فقط برای این نوشتم که بگم من همیشه که نه گاهی به جون ایرانیان غر زدم که این اخلاق بد دارند. آن کارشون خوب نیست و هی ایراد گرفتم.
گفتم این بار هم که شده بیایم از همه ایرانیان بخاطر مهرشون و این که اگر یه وقتی کسی کمکی یا راهنمایی بخواهد از دل و جون براش مایع می گذارند.قدردانی و تشکر کنم.دم همتون گرم. چه همه کسانی که پیشنهاد دادن و چه کسانی که هیچ پیشنهادی ندادند.
اسمها رو هم فردا همه رو با مقام معظم رهبری شوهرک جنت المکان می خوانم نتیجه و برنده خوشبخت رو اعلام می کنم.


به قول كتبالو دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

۴/۳۰/۱۳۸۴

خب بالاخره تعطیلات ما شروع شد. این توکیو ها به ما هیروشیمایی ها می گویند دهاتی. حالا ما فردا داریم میریم شهر.
بعدش هم اگر من توانستم مدت بیشتری را تو قطار باشم و این جوجو اجازه داد می رویم این جا.واسه همین نمی دونم این سفر چقدر طول می کشد.
تو این مدت یه عالمه شاهنامه خواندم. یه عالمه سایت مختلف اسم رو چرخیدم. اما برای جوجو اسم پیدا نکردم که نکردم. اصلا خوششم نمی یاد از این اسم های قلنبه سلمبه که تو این سایت ها اسم گذاری هست. فارسی زیانان هم به سختی می تواند تلفظش کنند تا چه به رسه به خارجی ها.
خلاصه تو این مدت که من نیستم بر شمایی که می آید این جا از نماز شب واجب تر هست که یه اسم دختر خوشگل که راحت بشه تو زبانهای مختلف تلفظ بشه و معنی خوبی داشته باشه و ریشه هیچ گونه مذهبی نداشته و حدالمکان ایرانی هم باشد . برای من این جا بنویسید. باشد که یک در این دنیا و صد در آخرت خیر ببنید.
آن صد در اخرت رو من نمی توانم گارانتی کنم. ولی این یک در این دنیا رو خودم گارانتی می کنم و یه دونه جایزه خوب و خوشگل برای کسی که اسمش انتخاب میشه با پست سفارشی می فرستم.
به قول شهره روز شب همگی خوش

۴/۲۶/۱۳۸۴

در غروبی ابدی

روز یا شب؟
نه،ای دوست، غروبی ابدی ست
با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپید
و صداهایی از دور، از آن دشت غریب
بی ثبات، سرگردان، هم چون حرکت باد
-سخنی باید گفت
-سخنی باید گفت
دل من می خواهد با ظلمت جفت شود
-سخنی باید گفت
چه فراموشی سنگینی
سیبی از شاخه فرو می افتد
دانه های زرد تخم کتان
زیر منقار قناری های عاشق من می شکنند
گل باقالا، اعصاب کبودش را در سکر نسیم
می سپارد به رها گشتن از دلهره ی گنگ دگرگونی
و در اینجا،در من ،در سر من؟

فروغ فرخ زاد
خب بالاخره من هم تو این وبلاگ شعر نوشتم.

۴/۲۴/۱۳۸۴

کوفی عنان شرمت باد

هر چی مي خواهم ساکت و خونسرد باشم. واقعا تو اين شرايط کاری خيلی سختی هست. به حدی عصبانی هستم که شايد به جرات بتوانم بگم اين اولين بار در زندگی ام هست که اينقدر خشمگين هستم. ای خدا آدم بره کجا یه کم داد بزنه تا صداش به گوشت برسه؟
یعنی واقعا این آقای کوفی عنان از ماجرا اکبر گنجی بی اطلاع هست؟!!

اين ساختار مسخره سازمان ملل با آن ريييس که از هر طرفش بوی گند فساد مالی می ياد. آخرین دسته گلش رو هم به دنیا زد. در جايی تمامی دنيا از ماجرا اقای گنجی خبر دارند و حتی خود جرج بوش هم که نصف دنيا قاتل و گاوچرون می خواندش خواستار آزادی گنجی شده ٬ جای شگفتی داره که رييس سازمان ملل اظهار بی اطلاعی مي کنه از کل اين ماجرا.

تا حالا چند تا نامه برای خود آقای کوفی عنان نوشته شده؟!! واقعا اين قدر گوش و چشم اين اقا بسته هست و از دنیا بی خبر هست. کسی چه میداند شاید اگر روزی پرده ها بیافتد یه پرونده فساد مالی از ایشان با مقامات ایران هم مثل انچه که در عراق اتفاق افتاد رو شود.

هر چند جايگاه و قدرت کوفی عنان در حدی نيست که بخواهد تايير گذار باشه ولی موضع گيری هايش خيلی به دور از واقعيت و جانبدارانه هست. کاش مي شد يه نامه اعتراض آميز بهش مي نوشتيم.
راستی آقای معین در زمان مبارزات انتخاباتی اش چند بار مهربانانه گنجی رو ویزیت کرده بود. آقای دکتر معین عزیز این گنجی تا چهار سال دیگه زنده نمی مونه. آقای دکتر بهتر نیست حداقل یکبار دیگر هم که شده از گنجی ویزیت به عمل بیاورید. تا کسانی که به شما رای ندادن واقعا پیش خودشان شرمنده شوند و بگویند ای کاش رای داده بودیم که در آن صورت حتی گنجی ازاد نمی شد و حتی می میرد حداقل دکتر معین مهربانانه یکی دوبار بیشتر ویزیت اش کرده بود

این نامه دوم اکبر گنجی از زندان را حتما بخوانید واقعا تکان دهنده هست.
این شمع در حال خاموش شدن است. ولی این صدا خاموش نخواهد شد. این صدا، صدای زندگی مسالمت آمیز، تحمل دیگری، عشق به انسانیت، ایثار برای مردم، حقیقت طلبی، آزادی‌خواهی، دموکراسی خواهی، احترام گذاردن به مخالفان، پذیرش سبک‌های مختلف زندگی، تفکیک دولت از جامعه‌ی مدنی، تفکیک سپهر خصوصی از سپهر عمومی، تمایزِ نهاد دین از نهاد دولت، برابری تمامی انسان‌ها، عقلانیت، فدرالیسم در چارچوب ایران دموکرات، نفی خشونت و... است.این شمع در حال خاموش شدن است امّا این صدا، صداهای بلندتری به دنبال خواهد آورد


15 نفر از برجستگان كشور از دست رييس‌جمهور نشان‌هاي دولتي دريافت كردند

خاتمي: نبايد تنها وقتي كه به مردم نياز داريم، از آنها دم بزنيم

جان من آقای ابطحی اين عکس ها را به آقای خاتمی نشون ندهيد. ايشان مشغول تدارک سفرشون به ژنو هست و می خواد گفتگوی تمدن هاش را از انجا ادامه بدهد. طفلکی کار واجب تر داره داخل ايران رو که آباد کرد. هنوز تو خارج نياز به گفتگو های تمدن هست.

نه بابا بيچاره هنوز تو داخل هم خيلی کار داره؟ راستش من که هنوز نفهميدم که اين آقايون مهندس ميرحسين موسوي، دكتر حسن حبيبي، مهندس محمدرضا نعمت‌زاده چه لياقتی های از خودشون نشون دادند. حکومتی که ثمره اش اين هست که درصد فقر در ايران با نفتی بشکه ای بالای ۶۰ دلار چيزی بالاتر از ۴۰درصد هست و فقط چند درصد با کشور فلاکت زده بدون منبع اتيوپی فاصله داره.

واقعا دست آورد اين جمهوری اسلامی چی بود؟!! نه حقوق بشر بود ٬ نه رفاه بود که ۱۷ ميليون از سر فقر به احمدی نژاد رای مي دهند. نه دموکراسی بود . بالاخره هر کشور فلاکت زده ای در دنيا اگر همه اينها رو با هم نداشته باشه يه حداقل از بعضی از اينها رو داره. مثلا عربستانی که همه مسخره اش ميکنيم که زنانش اجازه رانندگی ندارند٬ حداقلش اين هست که مردمش رفاه دارند.واقعا همچين مديران دولتی واقعا جای داده نشان افتخار دارند؟ اين ها رو بايد طلا گرفت داد احمدی نژاد قاب کنه بزاره بالای سرش.

این نامه را هاله لینک داده که برای نجات جان اکبر گنجی نوشته شده لطفا امضا کنید.

این نامه‌ی سرگشاده به آقای کوفی عنان را هم بخوانید متن جالبی داره لطفا امضا کنید. تا شاید حداقل این آقا کوفی عنان از بی اطلاعی در بیاید.

شهره جان باور کن من دیروز واقعا میخواستم به حرفت گوش کنم و آرامتر باشم اما متاسفانه باز امروز کنترلم را از دست دادم.

۴/۲۳/۱۳۸۴

يه کمی از زندگی



من نمی دونم ما تو ايران هم از اين جشن ها داريم يه نه؟ اما تو فرهنگ غرب يه سری مهمون بازی هست که بهش مي گويند Baby Shower Party . این مهمونی را تا جایی که من می دونم بعضی ها قبل از دنیا آمدن گوگولی شون می گیرند. بعضی ها هم بعد از دنیا آمدنش. البته هستند کسانی که هم قبل و هم بعدش از این مهمونی بازی ها دارند. قبل از تشریف فرمایی گوگولی معمولا دوستاشون دعوت می کنند٬ بعدش از دنیا آمدنش هم فقط فامیل رو دعوت می کنند. البته دوستان خود من همه جور از این پارتی ها داشتند بعضی ها قبل دنیا آمدن بچه بعضی ها هم بعدش. بعضی از دوستانم که خب پولدار تر بودند هم دوبار از این مهمون بازی ها داشتند. کلا بستگی به خانواده داره و قاعده خاصی نداره تا جایی که من می دونم.
هر کس هر جور دوست داره و هر چقدر بودجه اش اجازه میده این مهمون بازی را برگذار میکنه. تو این مهمون بازی که غالبا برای نهار هست در قدیم رسم بود فقط خانمها دور هم جمع شوند. ولی الان مردها هم تو این مهمونی شرکت می کنند. حالا نمیدونم شاید من توجه ام خیلی جلب شده به این مهمونی یا این که نه واقعا مردم جدیدا خیلی به این جشن توجه نشون میدن و خیلی پر زرق و برق برگذارش می کنند.

از آنجایی که من الان در قلب شرق٬ غرب زده زندگی می کنم. دوستانم پیشنهاد کردن که از این جشن ها بگیریم که من هم خوشحال خندان از هر چه جشن شادمانی سه شنبه گذشته در منزل یکی از دوستان مراسم نهار خوران داشتیم.جای همه شما خالی خیلی خیلی خوش گذشت. تمامی غذا ها رو هم دوستانم پختن و حاضر کردن من هم فقط یه ظرف لازانیا ( درست نوشتم؟) درست کردم با این مقدار سالا تن ماهی که خیلی مورد استقبال واقع شد.

از آن جایی که خیلی خیلی خسته بودم و شوهرک خجالتی از شرم حتی غذا درست حسابی هم نخورد ٬ تا چه برسه بخواد عکس بگیره .خیلی عکسی از پارتی ندارم.
حالا برای این که فقط و فقط این جو وبلاگستان رو یه کم عوض شه پیشنهاد می کنم وبلاگستانی ها یه پست همچی روه دار ها و سرشار از زندگی بذارند تو وبلاگشون. چون با تمامی سختی ها زندگی به شدت جریان داره. ما باید روحیه خودمون را حفظ کنیم تا بتوان در مشکلات درست تر و منطقی عمل کنیم.
بعدش هم من خودم چند عکس میذارم این جا شاید یه کم تو عوض کردن این فضا کمک کنه. این اصلا به معنای فراموش کردن گنجی و سایر مشکلات نیست.

این بچه رو دادن من شلوراش رو که خیس کرده بودعوض کنم بلکه یه کم تمرین کنم. آنقدر گریه کرد که آنجلیسو از من گرفتش همچین تو بغل آن آروم بود.

جوجو آنقدر کادو گرفت که خونه قوطی کبریتی ما پر شد. از بچه ها که عکس گرفتن عکس های بیشتری می گیریم بعدا میذارم این جا فعلا همین چند تا عکس به درد بخور رو داشتم.

۴/۲۲/۱۳۸۴

عکس گنجی

تا حالا شده از زور خستگی گريه کنيد؟ من ديشب از بس خسته بودم نميتوانستم بخوابم و نشسته ام يه دل سير گريه کردم. امروز هم خسته ام ٬ آمدم يه سر کوچک به خبرچين بزنم برم بخوابم با اين عکس های گنجی که تو خبرچين پيدا کردم انکاری امشب هم بايد يه دور بشنيم گريه کنم. البته انکار دو دور بايد گريه کنيم ٬ يه بار از شرم گريه ديشب يه بار هم از وضعيت اکبر گنجی.

من که واقعا نمی دونم چی کار باید کنم. ولی خواهش می کنم٬ هر کس هر کاری از دستش بر می
یاد انجام بده.

۴/۲۰/۱۳۸۴

نوشی تنها نیست




نوشي عزيز دل خيلي از وبلاگها در اين چند با تو و همراه تو بوده و هست.لطفا اگر در ايران هستيد و به وكيل خوب دسترسي داريد زير بال و پري هاي جوجه هاي و نوشي را بگيريد


از وبلاگ ندا از بالای دیوار
با تو می شمريم نوشی. و با تو به خاطر می سپريم. نياز به کمک رو پاسخ بديم اگر می تونيم. اگر معنی نگرانی و بی خوابی يک مادر و حاد تر و شديد تر از اون دوتا بچهء کوچک که براي اولين بار مادر دور شدند رو می فهميم و می تونيم کمکی بکنيم، حتماْ‌ اينکار رو بکنيم. .


اين هم ليست وبلاگهاي كه براي نوشي و جوجه هايش نوشته اند.

شما هم اگر براي نوشي و جوجه هايش نوشته ايد لطفا خبر بدهيد تا اسمتان اضافه شود.

[سرزمین آفتاب][خوابگرد][مجید زُهَری][پناهندگی][حضور خلوت انس][سایه آبی][زن‌نوشت][نقطه ته خط][گوشزد][ملکوت][پابرهنه بر خط][فروغ][یک قطره][کاکتوس تیلا][مختصر][کتابچه][من در غربت][گیلیران][ساغر][میترا][سیبستان][خانم حنا][افسون فسرده][فراز][سایه][گل خونه][MEGANIT][غریب تندرست][آلوچه خانوم][Feminist Guy][سوسک‌‌نامه][تردید][ایزدبانو][گل‌های ما][طوفان][عاقلانه][دنیای یک ایرانی][Dizzy Rocker][خاطرات من در هامبورگ][سامانیس][مامهر][فانوس][کوروش ضیابری][لندنی][گل‌های آفتاب‌گردان][مهرواژ][خلوتگاه][روزهای نگین][کوزه خانوم][یک کرمانشاهی][ساده‌تر از آب][اتاق بی‌حریم][فراموش‌خانه][Splinter Cell][زندگی][شبح][بانوی اردیبهشت][ITiran][دنیای کوچک من][در جستجوی کلمات][دلزده از دلزدگی][جوانه][آلیس در سرزمین عجایب][انتخاب زنان][الهه‌ی مهر][نیلوفر آبی][دخترم آیسان][در جدال با خاموشی][خانه‌ی دوست...][چاپ اول][چایخانه][من و بی‌مخاطب نوشته‌هایم][قهوه تلخ][عزیزدوردونه][من و ام اس][وحی شبانه][هموطن‌ها][من و مانی][کوهپیمایی به صرف کاپوچینو][شبانه‌ها][جزیره نشین][با تشکر از شما][شبنم فکر][اعتراض][November Rain][پشت دریاها][بی‌بی کوچولو][مادر سپید][BOLTS][هزاره سوم][یک اهری و اتفاقات ساده][روز بر می‌آید][مری مون][نی‌نی‌ جون و یادداشت‌هایش][آتش در نیستان][شاید برای آینده][سيب سبز][آبچینو][بی‌دل شیدا][یک محسن] [ساروی کیجا][دفترچه‌ی ممنوع][آزاد مرد][درخت کوچک][بانوی خرداد][ورونیکا][آبی خاکستری سیاه][مرغ سحر][شوخی روزگار][شکوفه][اروند][سیب سبز][غربت‌نوشته‌ها][باد و بارون][از بالای دیوار][روزنامه‌های دخو][عبدالقادر بلوچ][هذیان‌های یک معمار][هزار و یک روزنه][هرچه می‌خواهد دل تنگم][از اون بالا][همیشه‌بهار][یک پزشک][زاغارت][اینجا دانشگاه ... صدای من][Beĉjo][چس‌فیل][شرتو][زندگی در قطب][یوتا][هزار و یک روزنه][Carpe Diem][حزب جوانان زیر آفتاب][نقش آرزو][اگنس][آچار فرانسه][از خود با خویش][خان عمو][Wish I Could Fly][خشم و هیاهو][یک پنجره][کوچیل و مامان باباش][جزیره‌ی اسرارآمیز][مسیر یک ذره][گناهکار][یادداشتهای یک دانشجوی ایرونی][گفتار نیک][من و بابک][خانه‌ی امن][یک روز یک زن][خطورات][کوچ][بیگانه‌ای در سرزمین ژرمن‌ها][موج][دنیای درون][کائوس][دوشس][شبشیدها][ژولی‌پولی][دختر آفتاب][از خود با خویش][ارغوان و مامان و باباش][دختر همسایه][وبلاگ من][خاطرات الهام][بی خداحافظی][امشاسپندان][قصه شهر سکوت][یک جای امن برای درد دل][The Blue Guy]؛


نامه ای برای پدر جوجه های نوشی
.مخاطب پست امروز من فقط یک نفره : مردی به اسم سرجیو ، بابای جوجه های نوشی

لطفا به این نامه نازی نازنین که برای بابای جوجوها نوشته لینک بدهید. شاید بابای جوجو ها خودش هم این نامه را بخواند. و يه کم به رفتار و کارهايش فکر کنه.

۴/۱۹/۱۳۸۴

زندگی و کار در ژاپن

همه دنیا و عالم و آدم می دانند که ژاپنی ها خيلی سخت کار مي کنند. به همين دليل بالاترين G.N.P را به نسبت جمعيت در دنيا دارند. ژاپن ثروتمندترين کشور دنياست. صنایع و تکنولوژی در ژاپن همه را متعجب می کند. ولی سخت کوشی و کار سخت ژاپنی ها بيشتر شگفتی مي آفريند. تحليل گران فکر می کنند که ژاپنی ها همچنان باور دارند که کشورشان فقير هست.اين مسئله بازمانده از زمان جنگ ژاپن هست٬ وقتی که ژاپن توانست بدون صنايع طبيعی و تنها از طريق صنعت و تجارت به بقای خود ادامه دهد.
هر ژاپنی احساس می کند بايد خيلی خيلی سخت کار کند. و قربانی کردن هر فرد برای کشور به يک ضرورت اجتماعی تبديل شده و تا امروز هم همچنان ادامه دارد.در ژاپن کارگران به ساعت خود نگاه نمي کنند٬ که تا کی ساعت ۵ شود و محل کار خود را ترک کنند. تقریبا می شود گفت که ژاپنی ها نمی توانند متوقف شوند. هیچ کارگری قبل از رییس خود محل کار خود را ترک نمی کند.
دلیل دیگری که برای کار سخت ژاپنی ها وجود دارد فشار های مالی و شخصی هست. نیاز به مصرف گرایی همچون ديگر جاهای دنيا بالاست. هزينه خانه٬ مخارج تحصيل و مخارج روزمره سر به فلک می زند. تبليغات احساس نياز به کالای جديد را برای لذت بردن از زندگی ايجاد کرده و اين باعث افزايش هزينه های مالی به منظور بالا بردن کيفيت زندگی و تشويق هر چه بيشتر ژاپنی برای کار بيشتر و بيشتر می شود.
ژاپنی ها از کلمه Sarariman برای کارمند يقه سفيد استفاده مي کنند. که اين از همون کلمه Salaryman انگليسی ميايد. کلمات مشابه که از انگليسی آمده در زبان ژاپنی زياد ديده می شود. Sarariman يک بخش بزرگ از نيروی کار در ژاپن را تشکيل می دهد که باعث موفقيت اقتصاد اين کشور شده است.
در سال ۱۹۸۵ هرSarariman به طور متوسط ۴۴ ساعت کار می کرد. اگرچه کمپانی های ژاپنی دو روز تعطيل آخر هفته ( شنبه و يک شنبه) دارند. اما با اين حال يک تحقيق در سال ۱۹۸۶ نشان داده که فقط ۲۸٪ ژاپنی ها ۵ روز در هفته کار کرده اند و از تعطيلات آخر هفته خود لذت برده اند. در مقابل ۷۸٪ فقط دو روز تعطيلات آخر هفته را يکبار در ماه داشته و از لذت برده اند.همچنين گزارش شده که کارگران ژاپنی فقط نصف تعطيلات ساليانه شان را که ۱۵ روز در سال هست را استفاده می کنند. از بهار سال ۱۹۹۲ دولت ۵ روز کار در هفته را برای تمامی مشاغل رسمی کرد.
تحقيق ديگری که در سال ۱۹۹۱توسط انجمن صنايع سوئد انجام شد نشان ميدهد که نيروی کار مرد در ژاپن ۵۶ ساعت در هفته کار مي کنند ولی در مقابل فقط ۴ ساعت در منزل کار انجام ميدهد. اين آمار برای نيروی کار مرد در آمريکا ۴۴ساعت کار دربيرون و ۱۴ ساعت کار در داخل منزل هست. همچين اين آمار برای نيروی کار مرد در سوئد ۴۰ ساعت کار در بيرون و ۱۸ ساعت کار در داخل خانه می باشد.
بر طبق همين آمار ژاپنی ها ۴۰ ساعت اوقات فراغت در هفته دارند. آمريکايی ها ۴۲ ساعت و سوئدی ها ۳۹ ساعت.
ژاپنی ها ۸ساعت از اوقات فراغتشان را در فعاليت اجتماعی می گذارند و ۲۶ساعت مابقی را به تماشای تی وی می پردازند. آمريکايی ها ۱۵ ساعت فعاليت اجتماعی دارند و ۲۱ ساعت به تماشای تی وی مشغول هستند. اين آمار برای سوئدی ها ۱۰ به ۲۱ هست.
بنابراين ژاپنی ها بيشترين زمان را برای تماشای تی وی مي گذراند. که قسمت عمده آن هم به تماشای Baseball يا Sumo مي گذرد.
بنابراینSarariman زندگی سختی دارد. چرا که هزينه کرايه منزل خيلی گران هست. بنابراين يکSarariman باید در حومه شهر زندگی کند و هر روز باید حداقل یک ساعت وقت بگذارد تا خود را با قطار و یک یا دو اتوبی به محل کار خود برساند.

اين روزها کمتر وقت پای اينترنت مي گذارم. چون هم خیلی سخت کار دارم هم آنقدر خسته هستم٬ نمی توانم پای کامپیوتر باشم. واسم راحت تر هست بخوابم و کتاب بخونم. این متن بالا را هم از کتاب CULTHURE SHOCK! که به جای وبلاگ گردی می خوانم٬ نوشتم. اگر دوست داشتيد و خوشتون اومد بگويد هر چند وقت يه دو سه صفحه را اين جا بنويسم. اگر هم دوست نداشتید که خوب نمی نويسم.

یک نامه عاشقانه بعد از مدتها، بی هیچ خجالتی

اين نامه زيبا را هم بخوانيد خيلی قشنگ هست.
اصلا نمي توانم حتی فکر کنم اگر جای نوشی بودم چی کار می کردم. خيلی وحشتناک سخته. چرا يه خبر به اين مادر بيچاره نمی دهند؟؟!! يه تلفنی يه چيزی . حداقل اجازه بدهند بچه ها با مادرشون تلفنی حرف بزنند. اين که خيلی بی رحمی هست.

۴/۱۴/۱۳۸۴

یه کمی وبلاگ

به قول اين خانم که من هی غيبت صغری کبری مي کنم. البته غبيت های کبری من عمرا به پای غيبت های صغری ايشون نميرسه.یه چیزهای می خواهم بنویسم ها اما هی می گم ولش کن.راستش زیاد دستم به کی برد نمیره
از روز پنج شنبه گذشته تا حالا يه نفس داره اين جا بارون ميايد. تو چند هفته گذشته ژاين اعلام کرده بود٬ به علت کمبود باران در اين فصل باران ژاپن دچار بحران خواهيم شد. از آنجايی که خدایان هفت گانه علاقه خاص به مردمان اين کشور داره الان دچار مشکل سيلاب شدن.
مدرسه ها از ده روز دیگه تعطیل می شه و ما هم میریم توکیو مسافرت چون هیچ ایر لاینی دیگه به من اجازه پرواز نمیده. پاناسیونیک هم دیروز آخرین روزش رو رفتم فقط یه مراسم خداحافظی داریم که احتمالا هفته آینده برگذار میشه و نخود نخود هر که رود خانه خود.

امروز یه کشف جدید کردم. امروز در یک اقدام انقلابی متوجه شدم که جای این شوهرک تو خود خود بهشت هست. این رو هم با دو روش ساده پیدا کردم. اولا که مردم مهربان ژاپن بس به من با این شکم قوچالی گفتند تیرا سان چقدر خوشگلی؟!! من خودم هم دیگه بعد از این همه مدت کاملا باورم شد.دومش امروز حدود پنچ به وقت این جا رادیو فردا داشت یه آهنگ پخش می کرد که میخوند آسمون نمی دونم چی چی ... گوشه نوشته٬ هر کیه یارش خوشگله جاش تو بهشته. خوش به حال این شوهرک من که جاش تو بهشته.

دیگه این که من فکر کردم چی کاریه ها هر شب جز دو شب اول و ۱۶ هر ماه ساعت ۹ تا ۱۲ شب من شوهرک بدو بدو بار و بندیل می بندیم نیم ساعت با دوچرخه زیر بارون و آفتاب و برف را میافتیم میریم استخر. انکاری جز وظائف روزانمون هست.

راستی مامان خوشبخت هم خاله شد. اولا که خیلی خیلی مبارک هست.بعدش هم چنان ذوق کرده بود از خاله شدن که آدم هوس میکنه جای مادر شدن خاله بشه. البته مار جان خودم و مار جان شوهرک هم چنان از نوه دار شدن خوشحال هستند و هی میگویند وای نوه دار شدن از بچه دار شدن خیلی خیلی شیرین تر هست. من باز هوس میکنم یه دفعه نوه دار شم.
این آقا هم تازگی یه پسر قند عسل کاکل زری به جمعشون اضافه شده بس که خوشتپ هست که من در همین جا ازش به عنوان شوهر آینده جوجو مون خواستگاری میکنه امیدوارم باباش زیاد جلو پای ما سنگ نندازه.

همین دیگه می گم وبلاگ ننوشتن هم این چند روزه صفا داد ها

۴/۰۶/۱۳۸۴

آب آتش يخ

شما باورتون ميشه تو اين گرما و تو اين کشور به اين منظمی و با برنامه گی ما دو روز آب نداشتیم.واقعا بدون آب زندگی کردن چقدر سخت هست.صاحبخونمون هم انکاری در رفته بود٬ خبری ازش نبود. تا وقتی که آب دوباره وصل شد.

الان يک مدتی هست که من دچار يک سردرد های وحشتناکی مي شوم که گاهی احساس مي کردم٬ مغزم داره ميايد تو دهنم. کلا من زياد اهل دارو گرفتن و اين حرفها نيستم. برای سرما خوردگی که فکر نکنم تا حالا جز سوپ خوردن و استراحت کار خاصی کرده باشم واسه بقيه دردها هم تا جايی که ميتوانم دارو کمتر مي گيريم. اما اين سردرد که گاهی فکر مي کردم ممکن هست میگرن باشه آنقدر اذیت می کرد که با این که نمی توانم اما گاهی دلم میخواست یه شیشه مسکن می گرفتم.

مدرسه ها هر سال باید چک آپ کامل کنی. برای نوبت امسال که رفتم و چشمم را معاینه کرد برای اولین بار خودم هم شوک شدم چون جز ردیف بالا که تازه آن هم جهتش را به خوبی تشخیص نمی دادم هیچ چیزی رو نمیتوانستم ببینم مخصوصا چشم راستم.
از خیلی سالها پیش عينک داشتم ولی الان مدتها شايد بيشتر از دوسال مي شد که ازش استفاده نميکردم چون فکر ميکردم خیلی موضوع جدی نيست. اما حالا ديگه کتاب يا روزنامه رو نميتوانم خوب ببينم الان چند روزه که کلمات جلو چشمم ميرقصند مخصوصا موقعی که خسته تر هستم. انکاری حال چشمهام خيلی خراب هست.

راستی اين ندا بالای ديواريان را ديديد؟ چه خوشگل شده؟ دست اين پانته آ خانم هم درد نکنه. علاوه بر طبع شعر و شاعری اين جوری هام کارش درسته ها هاله هم که لوگوش رو عوض کرده بابا باکلاس خیلی مبارکه. یکی دست به سرگوش این کاکتوس ما هم بکشه ثواب دنیا و آخرت داره ها

اين رو هم همين جوری نوشتم.

Fire And Ice

Some say the world will end in fire,
Some say in ice.
From what I`ve tasted of desire
I hold with those who favor fire.

But if it had to perish twice,
I think I know enough of hate
To say that for destruction ice is also great
And would suffice.

۴/۰۱/۱۳۸۴

داستان شلاق و پياز و تيغ

مي گويند برای يه نفر سه نوع مجازات تعيين مي کنند ٬ که مي تواند از ميانشان يکی را انتخاب کند. ۱- صد ضربه شلاق به کف پا. ۲- خوردت ده کيلو پياز.۳- تراشيدن سر باز تيغ کهنه و قديمی. آن فرد با خودش فکری مي کند مي گويد صد ضربه شلاق که خیلی درد دارد و نقد هست پس ولش کن اصلا بهش فکر نمی کنم. تراشیدن سر هم زیاد جالب نیست چون همه ممکن هست متوجه بشوند که من مجازات شدم. بهترين کار همين هست که خوردن پياز را انتخاب کنم که بارها هم خوردم و امتحانش کردم٬ خيلی هم سخت نيست وهم چيزی خوردم کسی هم متوجه نمی شود.
با اين فکر پياز را انتخاب مي کند و نصف پياز را هم با اشک و سوزش چشم گلو وهزار درد ديگر مي خورد٬ وسط های خوردن فکر می کند که تراشيدن سر هم خيلی بد نيست خيلی سريع تمام می شود کسی هم پرسيد ميگويم خوب سر را تراشيدم . بنابراين تصميمش را عوض مي کند ٬ درخواست تراشیدن سرش را می کند. نصف سرش را که مي تراشند خون از همه جا را ميافتد و سوزش شديد امانش را می برد با خودش فکر مي کند کف پايم از سرم کوچکتر هست بهتر هست همون شلاق را بخورم٬ به هر حال از تيغ بهتر است جنس شلاق از چرم است.
نتیجه این که هم تمام شلاق را خورد هم نصف سرش را تراشیدن هم نصف پیاز را به خوردش دادن .اين فقط يک داستان ساده بود . به هيچ چيزی هم ربط نداشت.

چند نکته و چند لينک

اول از همه اين که بايد با کسی وارد بحث شد که يک حداقل های را داشته باشد. يه جمله قشنگ تو کتاب چراغ ها را من خاموش مي کنم خانم زويا پيرزاد که مريم صورتک برام فرستاد بود خواندم که چون دقيقا کلمه به کلمه آن طوری که تو کتاب بود خاطرم نيست و کتاب را هم به دوستی امانت دادم نمی توانم پيداش کنم٬ نمیتوانم الان بنويسم. کلا همين رو مي گفت که با آدمها بحث نکن کسی نظر تو را نمي خواد٬ مردم فقط نظر موافقت رو مي خواهند.
راستی مريم صورتک خونه نو مبارک هر کاری کردم نشد برات کامنت بزارم. هم خونه نو مبارک هم اين که ممنون که واسم يه عالمه کتابهای خوب فرستادی.

دوم اين که خوشحال که تو اين معرکه انتخابات شرکت نکردم و تو نمایش دور دوم هم شرکت نخواهم کرد.کسی را نه تشويق کرده بودم نه الانش مي کنم فقط تصميم خودم هست. هيچ برنامه ای برای بعدش ندارم. همه کسانی که دور اول شرکت کردند و الان نمي تواند خودشان را راضی به رای دادن کنند ٬ فکر کنند الان دیگه موقعیت من رو درک می کنند.
با اين که عقيده شخصی خودم هست که اگر زمانی بين بد و بدتر انتخاب کردم و بعدش کارم رسيد به انتخاب طاعون و وبا بايد اين يکی رو با جديت بيشتر انتخاب کنم. هرچند که مطمئنا مي پشتش بايد لابد بين سرطان و ايذر انتخاب کنم. خوشحالم که منفعل هستم ٬ از همون اول هیچ امید نداشتم و ندارم و خيال خودم را راحت کردم.
کاش بود جایی که سخنان اصلاح طلب ها را لینک میدم ولی متاسفانه نیست. دلم می خواست بهشون می گفتید واقعا راست می فرموید: اصلاحات برگشت ناپذیر هست.

از نتيجه انتخابات هم اصلا شوکه نشدم انتظارش را هم داشتم با علم بر اين نتيجه توش شرکت نکردم. الان هم اگر همه مردم رفسنجانی را انتخاب کنند و باز حتی با احتمال يک درصد احمدي نژاد روی کار بيايد تعجب نخواهم کرد. چون رفسنجانی شايد فعلا برای يک دروه چهار ساله بتوانه نقش يک مسکن رو بازی کنه اما کشور از نظر من داره ميره سمت حکومت طالبانی و آقای خامنه ای دار و دسته اش دارند قدرت مي گيرند و فعلا هم اين جور که گفته ميشه از ده درصد قدرت قانونيش بيشتر استفاده نکرده اوضاع اينجوريه بماند که بخواهد از بقيه اش هم استفاده کنه...وقتی شعار قانونگرايی مي دهيم خب اين آقا هم که کار غير قانونی نمي کنه داره از قدرت قانونيش استفاده ميکنه. ( اینها نظریه علمی نیست٬ اعلامیه هم نیست هیچی نیست. فقط یه نظر ساده و معمولی یه آدم هست همین و پس خیلی جدیدی نگیر مسئله رو ...)

تو اين انتخابات تنها چيزی که واقعا من رو شوکه کرد اين مسئله بود واقعا انتظار همچين برخوردی را نداشتم.

بعضی مواقع سکوت لازم است اما وقتی سکوت از سر اجبار باشد چندان دلچسب نیست، وقتی دوست دارم سکوت کنم همه گله مندند که چرا سکوت؟ آنها به هیچ وجه نمی توانند درک کنند که این سکوت دوست داشتنی و یک مسئله ی شخصی است، جواب مناسبی برای آنهائی که گله مندند ندارم، چون سکوت دوست داشتنی ام را اگر پیش از اینکه بطور طبیعی کامل شود، بشکنم احساس نقص می کنم ، با این حالت انگار می خواهم نقش آن شاهزاده ی منسوب را به خوبی انجام دهم، پس اگر به اندازه یک خواب صد ساله سکوت کنم، باز کم سکوت کرده ام... در حالیکه وقتی حکم شود که :(( سکوت ! )) بنا به مصالح هرچیز و هر فرد حتی شاید خودم، اولین کسی که به این سکوت انتقاد می کند من هستم؛ در این نوع سکوت کاملاً احساس خفه گی دارم و خلاصه همه چیز خیلی بد و سنگین است...

هر چند من اصلا اهل سکوت و این حرفها نیستم اما این مطلب را تو وبلاگ زهرا خوندم و خوش آمد.

این هم سفری در وبلاگستان
پانته آ غربستان هم شعر وشاعریش خوبه . این شعرش رو اصلا از دست ندهید.

این رو هم برای آخرین لینک این پست می گذارم٬ توصیه می کنم بخوانید.
جام های زهر و حرف های شیرین

من راي نمي‌دهم چون گزينه‌اي ندارم.

Lilypie 3rd Birthday Ticker