۷/۰۶/۱۳۸۴

چان و کون

تو زبان ژاپنی بعد از اسم دختر از پسوند چان که شبيه همون جان خودمون تو فارسی هست٬ استفاده مي کنند. دقيقا مثل پسوند سان که برای خانم يا آقا استفاده مي شود. برای پسرها هم از پسوند کون استفاده مي شود. که اين شوهرک ما هر وقت اسمش را با پسوند کون صدا مي کنم يه دو ساعت از خنده غش ميکنه. یکی نیست بگه خنده داره ؟ مجبت بهش نیومده ها

يه دوست ژاپنی داريم که اسمش کونی هست. ما هم صداش مي کنيم کونی کون . قبلا از شوهرک من خیلی به این مسئله عکس العمل نشون نمی دادم. ولی حالا این شوهرک بد جنس تا زنش صداش مي کنه کونی ٬ کونی قهقهه ميزنه زير خنده. حالا دوست ام پتسی گير داده اين چرا به کونی مي خنده حتما يه دليلی داره ؟ من هم هر دفعه مي گم برو از خودش بپرس. فعلا خنده های این شوهرک براش مسئله بزرگی هست. ببینم آخر حلش میکنه یا نه؟!

آن دس هم که نوشته بودم به معنی هستم ٬است. Teresa chan desu اين يعنی من Teresa هستم. دقيقا مثل اين که بگم Tila desu يعنی من تيلا هستم. با اين فرق که آدم بزرگها خودشون به خودشون سان نمي گويند ولی بچه ها کوچک گاهی به خوشون چان مي گويند. مخصوصا آنهایی که لوس هستند.
خب پس اسم جوجو ما شد Teresa chan که یک اسم Spanish هست به معنی Harvester . ملودی عزیز هم آن رو تو فارسی به ثمره ترجمه کرده.
این جا رو هم ببنید در مورد اسم جوجو و معنی اش هست که امیر و سپیده عزیزم سایتش رو برام فرستادند. که از همه شون تشکر می کنم.
اين هم برای پروين خانم نازنين و گوشزد عزيز و بقیه دوستان که از اسم اين جوجو ما پرسيده بودند.

برای خاله نسرين عزيزم هم بگم که شوهرک ايرانی هست. و از همه جالب تر اين که من یه گوشه ای از این دنیا گشتم و گشتم یه همشهری پیدا کردم.
اين مامان ژاپنی هم امروز جوجو رو حموم داد.
ماجرای خاله سوسکه نبودم هنوز تموم نشد تا آخر ماجرا هنوز براتون نگفتم. چون ماجراش طولانی هست.باشه برای پست بعد

امروز دقيقا از ساعت ۹صبح يا در ميزند مهمون ميايد يا تلفن ميزند. الان ساعت هفت و نيم شب من تلفن قطع کردم خوشبختانه هوا تاريک ميشه زنهای ژاپنی از خونه بيرون نميرند. ما یه کم بخوابیم تا فردا که باز مهمون بازی داریم.

۷/۰۴/۱۳۸۴

من خاله سوسکه نیستم

قبل از همه چیز می خواهم از همه دوستان که به ما لطف داشتند تشکر کنم. خیلی شرمنده کردید من دست تک تک تون رو می فشارم و روی ماه همتون رو می بوسم. خیلی از همه تون ممنون هستم.
واقعا شرمنده هستم که نمیتوانم جواب تک تک ای میل و کامنت های محبت آمیز تون هاتون رو بدم. خیلی دلم می خواد از تک تک تون که لطف کردید خودم شخصا تشکر کنم ولی متاسفانه با این شرایطی که دارم نمیتوانم این کار رو بکنم. به بزرگورای خودتون ببخشید.

ساعت پنج صبح امروز شوهرک رفت و من جوجو تنها شديم. حالا نه من این جا بابا دارم٬ نه جوجوام. بی بابایی خیلی درد بزرگی هست.
امروز برای اولين بار تو زندگی جوجو رو حمام دادم. خيلی کار سخت و نشدنی به نظرم بود.از دیشب از هول حمام کردن امروز جوجو رو داشتم. ولی بس که به خودم گفتم ٬ شجاع باش تو می توانی ٬ تو مي توانی. خب توانستم ديگه ! جوجو هم انکار خيلی حمام دوست داره ٬اصلا گریه نکرد.
خیلی کارها هست که باید انجام بدم ٬ می دونم تنهایی خیلی سخته ولی خب چاره ای نیست. خیلی خوب شد که جوجو خودش عقل داشت و یه هفته زودتر دنیا آمد و ما هفته اول دنیا آمدنش با هم بودیم. هر چند در مجموع روزی شاید دو ساعت هم بیشتر همدیگر رو نمی دیدیم ولی خیلی دلم گرمی بود. نمی دونم چرا از وقتی شوهرک رفته ٬احساس ترس می کنم.
جون براتون بگه که طبق دستورات سن سی جوجو ٬ این دخمل ما باید تازه امروز میرفت بستری می شد و فردا صبحش دنیا می آمد . اما خب انکار قسمت چیز دیگری بود.براتون گفته بودم که سن سی جو جو به دلیل این که وزن جوجو کم هست از دنیا آوردن جوجو خوداری می کرد.
روز جمعه ۱۶ ستپامبر وقتی سن سی جو جو سونو گرافی کرد و وزن بچه رو .۲۹۹ گرم. حساب کرد. دیگه شوهرک با جدیت ازش خواست که حالا دیگه باید حتما روز مشخص جراحی به ما بده . آن هم خیلی لطف کرد و گفت ۲۶ ستپامبر . دقیقا روز ٬رواز شوهرک. کلی خواهش تمنا که بابا حداقل یه روز جلو بنداز دقیقا ۲۶ که این شوهرک پرواز داره ؟ با کلی منت بالا٬ پایین پریدن گفت: نمیشه بچه هنوز وقت داره؟ چرا عجله می کنید؟ حالا برید ۲۲ بیاید تا من آخرین چم رو بکنم ببینم ممکن هست برای ۲۴ یا ۲۵ بهتون وقت بدم یا نه؟
ما دست از پا دراز تر باز برگشتیم. تمام شب جمعه رو من ریز٬ ریز درد داشتم. صبح به شوهرک گفتم انکار درد من داره مرتب میشه و سر ساعت شده نکنه جوجو خودش بیاید. شوهرک گفت نه بابا دیشب اصلا نخوابیدی. خسته ای بگیر یه کم بخواب فکر و خیال نکن. سن سی گفته تا آمدن جوجو وقت داریم.
ساعت حدود ده صبح بود که من دیدم دیگه واقعا فاصله بین دردها کاملا منظم شده و من هم دچار خونریزی شدم. تو این حال که وحشت هم کرده بودم نمیدونم اصلا چطور شد که دیدیم یه عالمه آب را افتاد. تا بیمارستان دو دقیقه بیشتر راه نبود . با همون لباس خواب تنم بدوبدو رفتیم بیمارستان . خوشبختانه با این که روز شنبه بود ولی سن سی بود. تا ما رو دید احساس کردم که خیلی وحشت کرده یه معاینه هولکی کرد. یه کم با نرس ها حرف زد و گفت: ما این جا اتاق نداریم. شما باید برید یه بیمارستان دیگه.
حالا من شوهرک که وحشت هم کرده بودیم گفتیم با این وضعیت ما چطور بیمارستان دیگه بریم. که دیدم سن سی گفت دختر من با یه نرس شما رو با ماشین می بره بیمارستان غرب هیروشیما تا آنجا هم ۴۵ دقیقه راه هست. دیدیم چاره ای نیست دیگه. شوهرک رفت خونه که وسایلش و کارت بیمه و کارت بانک اینها رو برداره.
دیدیم واقعا فکر نمی کنم این جوجو به ۴۵ دقیقا صبر کنه تا ما برسیم بیمارستان. وسط راه دنیا آمد چی? با آن وصعیت جسمی من و موقعیت جوجو یه نرس تو ماشین چی کار می خواهد بکنه. تازه تمام دوستان و کسانی که رو کمکشون حساب کردن حتی خود شوهرک سختشون هست که این همه راه رو هر روز بیایند. آنوقت برای من که تنها هستم سخت تر خواهد بود.از سن سی پرسید دیگه بیمارستان دیگری این نزدیکی ها نیست که ما بریم آن جا. گفت: چرا یه بیمارستان موتوناگا هست . ولی تو قبلا گفته بودی که آن جا نمیری. گفت الان شرایط فرق میکنه . زنگ بزن اگر اتاق داره ٬ بریم همون جا. خوشبختانه موتوناگا اتاق خالی داشت . ما ده دقیقه بعد حدود ساعت یک ربع به دوازده رسیدیم به موتو نگا و مستقیم رفتم اتاق جراحی.که شوهرک بیچاره رو هم تو راه نداند.و به ترتیب بود که جوجو ساعت دوازده و هفت دقیقه دنیا آمد.
چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که من همیشه به مار جان می خندیدم که شبیه خاله سوسکه است و مدوام قربون دست پای بلورین بچه هاش میره. اصلا نمی توانه تصور کنه که بچه هاش ایرادی هم تو ظاهرش داره. همیشه فکر می کردم من هم مثل مار جان یه خاله سوسکه خواهم شد.
ولی اولین بار که جوجو رو دیدیم واقعا از دیدن قیافه اش جا خوردم. خیلی به نظرم زشت آمد. باور نمی کنید یه دماغ گنده داشت٬ که از دماغ من هم گنده تر بود. حالا هی به خودم دلداری می دادم که خوبه سالمه هیچ مشکلی نداره. این خیلی مهمه. وزنش هم که ۳۵۲۵ گرم هست. خیلی هم توپولی . همین خوبه دیگه.
از اتاق آمدم بیرون شوهرک پشت اتاق بود٬ گفت: وای من جوجو رو دیدم.گفتم من خودم زودتر دیدیم. دیدی بالاخره من اول جوجو رو دیدیم.خب حالا که جوجو رو دیدی First imperssion نت چی بود ؟!گفت: راستش خیلی باهوش و کنجکاو به نظر میامد و از همه مهمتر این که سالم هست. پریدم وسط حرفش که خوشگل چی؟ خوشگل بود؟ گفت راستش زیاد نه ؟ و به این ترتیب بود که من فهمیدم مثل مار جانم یک خاله سوسکه نیستم.

۷/۰۳/۱۳۸۴

۶/۳۰/۱۳۸۴

جوجو طلایی خوش آمدی

روز شنبه ۱۷ سپتامبر ساعت ۱۲.۰۷ ظهر در قشنگ ترین و زیباترین لحظه ممکن زندگی جوجو دنیا آمد.

۶/۲۴/۱۳۸۴

خونمون بهترين جای دنيا

یادم نمی یاد هیچ وقت مارجانم صبحانه درست کرده باشه. همیشه حتی موقعی که پدر جان خیلی هم مریض بود ٬ باید حتما خودش صبحانه درست می کرد. البته هیچ وقت خودش برای خودش چای نمی ریخت. حتما باید مارجان براش چای میریخت. روزهای که مارجان مریض بود ٬پر جان بیچاره میز رو آماده میکرد ولی خودش لب به چیزی نمیزد.

روزهای که من یا خواهرم مریض می شدیم پرجان بیچاره جاش تو اتاق پذیرایی بود و ما جاش رو تو تخت اش می گرفتیم. وای که چقدر مزه می داد کنار مارجان خوابیدن و سرزدن های گاه بیگاه پرجان تا صبحی روز فردا که با سینی صبحانه بهت لبخند میزد و به شوخی میگفت خوب دیشب ما رو بی زن و آوراه و در به در کردی ها پاشو پاشو یه چیزی بخور این جا رو ترک کن دیگه خوب شدی ٬ یه پرس ناز کم داشتی که جبران شد.

عجیب دلم برای پرجانم تنگ شد.

۶/۲۱/۱۳۸۴

نیمه خالی

فکر کنم همه تو خبرها خوانده بوديد که چند وقت پیش ژاپن درخواست عضويت در شورای امنيت را داده بود. بي بی سی فارسی هم نوشته بود. ام من الان حال ندارم بگردم واسش لينک پيدا کنم. خودتون زحمتش را بکشيد.

همانطور که می دانید اين درخواست ژاپن با مخالفت شديد چين مواجه شد. چين ادعا کرده بود که ژاپن به کشورهای فقير آفريقايی کمک مي کند تا نظر مساعد و راي شون را برای رفتن به شورای امنيت جلب کند. مقامات چینی اين کار را يه نوع رشوه دادن می دانستند و شديدا به اين کار اعتراض کردند. به دنبال رد شدن تقاضای عضویت ژاپن در شورای امنیت يادم مي ايد در يوميوری شيمبون خواندم که ژاپن کمک های انسان دوستانه اش را به سازمان ملل کم کرده و تصميم دارد در آينده آن را به کل لغو کند.

این ها را تا این جا داشته باشد.

تو این هیرو دای* ما یه دختر بورسیه سودانی بود که خیلی دانشجو موفقی بود و از نظر کاری خیلی کارش خوب بود. اما این سن سی های ژاپنی چنان با این بیچاره برخورد می کردند که انکار دارن بهش صدقه می دهند. بارها به من می گفت چه شب ها از دست این سن سی گریه کرده. ولی هرگز نمی گفت چرا ؟ فقط می گفت اینها شخصیت و دل من را به راحتی می شکنند.
کم و بیش مرمری سان چیزهای برای ما تعریف می کرد٬ که چون من خودم با چشمم ندیده بودم.( نه این که فکر کنم مرمری سان دروغ می گوید ولی باورش برام خیلی سخت بود.) مثلا مرمری سان می گفت: تو یه جمع سن سی از این دختر سودانی خواست بود که حتما تو یه کنفرانس شرکت کنه که فقط هزینه ثبت نامه اش ۴۰۰ یورو بوده ولی دختره زیر بار نمیره و میگه این کنفرانس به رشته اش هیچ ربطی نداره و آن هم در دو ماه تو سه تا کنفرانس شرکت کرده دیگه پولی نداره که هزینه این کنفرانس کنه. مرمری سان میگه: سن سی هم بهش می گه با پول یک ماه بورسیه ای که دولت ژاپن از جیب ما به شما میده تمام خانواده ات را ساپورت می کنی. اما پول نداری در کنفرانس شرکت کنی.
راستش باورش برام یه کم سخت بود. تا این که دختر سودانی درسش تمام شد . و از ان جای که C.V خیلی خوبی داشت.توانست تو دانشگاه تورنتو پست داک با حقوق خوب پیدا کنه و از ژاپن رفت. قبل از پیدا کردن این پست یک التماس های به این سن سی می کرد که براش یه پستی یا چیزی با حقوق حتی خیلی کم تو این دانشگاه در نظر بگیره. همه ما فکر می کردیم با توجه به سی وی خوبش حتما از خداشون هست همچین دانشجویی را بگیرند. ولی متاسفانه نه تنها براش کاری نکردند فردا روزی که دفاع کرد بهش گفتند فقط تا یک هفته حق استفاده از مرکز کامپیوتر را داره و بعد از آن حتی اجازه ورود هم نداره.


من کلا آدم احساساتی هستم. چند روز پیش داشتم پشت کامییوتر ای میلی رو می خواندم. از خبر خوشی که می خواندم همین جور بی هوا دستام رو به هم زدم و گفتم وای چقدر خوب شد. از شانس من یکی از سن سی ها ما وایستاده بود تو مرکز کامپیوتر پرسید چی شده چرا خوشحالی؟

منم با خوشحالی تمام براش تعریف کردم که آن سلما دختر سودانی که پارسال دفاع کرد ای میل داشتم. بهم گفته داره تو تورنتو خونه بزرگ و خوبی اجاره کرده و قرار هست پدر و مادرش هم ببره پیش خودش و تو کارش کلی موفقیت کسب کرد و پست داگ یه سالش رو هم برای دو سال با یه پست بالاتر تمدید کرده یه دوست پسر خوب پیدا کرده که خیلی دوستش داره و کلا اوضاع و احوالش خیلی خوبه .
با کمال تعجب دیدم این سن سی به جای این که خوشحال باشه با تعجب گفت مگه آن رفت تورنتو ؟ گفتم آره یادت نیست از همین جا اقدام کرد و شما خودت بهش سفارش نامه دادید. گفت چرا یادم هست ولی من تو این نامه نوشته بود این نمی توانه از آن بورسیه استفاده کنه چون این فوق لیسانس و دکتراش را با پول دولت ژاپن گرفت و این بورسیه یه بورس فرهنگی هست. بعد زا تمام شدن درسش باید برگرده به کشورش.

واقعا نمی توانم براتون بگم که من چطور یخ کردم. بورسی که سلما بیچاره داشت اصلا همچین تعهدی نداشت. این بیچاره هم به اینها گفته بود که نمی خواهد برگرده کشورش و آن جا کار پیدا نمیشه. طفلکی چقدر سختی کشید چه روزهای پر استرسی رو سپری کرده بود تا توانسته بود این فرصت رو پیدا کند. آنوقت این ها به جای این که از دانشجویی آنقدر سی وی قوی داشت٬ حمایت کنند. این جوری از پشت هم بهش خنجر زده بودند. از آن روز یه احساس خیلی بدی نسبت به این سن سی پیدا کردم.

این نوشته خانم حنا رو هم که خواندم واقعا بیشتر از این فرهنگ و رفتار ژاپنی ها خسته و ناامید شدم.

واقعا خوشحالم که این ژاپن قدرت اول دنیا نیست. وگرنه همین جور که تاریخش هم نشون میده ٬ اگر اینها قدرت داشته باشند تو دنیا یه آتشی می سوزونند که روی آمریکا را حسابی سفید می کنند. تجربه من میگه این ژاپنی ها برای حقوق بشر تره هم خورد نمی کنند.

همیشه فکر می کردم نباید طوری حرف بزنم یا حتما بنویسم که نوشته ام حس نفرت از کشوری٬ قومی یا گروهی را منتقل کنه . ولی متاسفانه انکار دارم این کار رو می کنم. نمی دونم شاید واقعا من جدیدا آدم Pessimist شدم. فقط دارم نیمه خالی را می بینم. به هر حال روز به روز احساس و حس بدی نسبت به این کشور پیدا می کنم.
*دانشگاه هیرو شیما

----------------------------------------------------------------


یه خبر از جوجو هم بنویسم. این جوجو طلایی الان ۳۸ هفته اش شده و من هنوز نمیدونم زمان جراحی من کی هست. سن سی اش می خواد تا آخرین روز صبر کنه. هر چی هم بهش اصرار می کنم. که این شوهرک۲۶ سپتامبر میره ما تنها می شویم. یه کم زمان رو.جلوتر بندازه زیر بار نمیره
فعلا که چاره ای نیست. البته میگه جوجو فقط دو کيلو و ششصد و سی گرم هست و هنوز خیلی کوچک هست.

۶/۱۷/۱۳۸۴

آداب غذا خوردن


می گم شما بلد هستید با کارد و چنگال غذا بخورید؟ من که بلد نیستم. جدی می گم باور کنید ٬شوخی نمی کنم.
امروز يکی از دوستانم برای جوجو مهمونی گرفته بود و ما را دعوت کرده بود رستوران فرانسوی. جاتون خالی ما را بردند سر ميز آن بالا ٬بالا. کلی تحویل گرفتند.هر چند رستوران فرانسوی بود و چند تا از آدم هاش خارجکی اما اين جا يه رسمی هست که وقتی يه گروه با هم مي روند رستوران همه يه مدل غذا سفارش مي دهند. خب این قسمت اش بخیر گذشت.غذا رو که آوردن چون اين مهمونی مال جوجو بود. کلی به مون احترام گذاشتند که تیرا سان شما بفرما اول شروع کن. بنده بيچاره هم که الان سالهاست با کارد چنگال غذا نخوردم مونده بودم که از اين هم کارد و چنگال روی میز اول بايد با کدوم شروع کنم. همه هم با چهار تا چشم من رو نگاه مي کردند. خب ديگه نمي شد کاريش کرد. همين جوری يه چنگال برداشتم از طرز نگاه ديگران هم مي خوندم که دسته گل به آب دادم. خلاصه تا آخرش مدام تو ذهنم می گشتم که حالا بايد از پشت چنگال استفاده کنم يا بايد از روی چنگال استفاده کنم. واقعا به کلی يادم رفته بود.
رفته بودم خونمون هم مار جان از طرز غذا خوردنم دوتا شاخ گنده رو سرش سبز شده بود. دیگه آخرش طاقت نیاورد یه تذکر کوچک داد که بابم جان کاسه سوپت را از سر میز عین جاپنی ها بلند نکن. بی ادبی هست. حتما بقیه دسته گلم رو روش نشد بگه! انکاری دارم زیادی ژاپنی می شم ها
برگشتم اومدم خونه هر چی Hashi داشتم همه رو راهی سطل آشغال کردم. حالا از امشب تمرين مي کنم با کارد و چنگال غذا بخورم

----------------------------------------------------------

يکی از دلايلی که خبرچين بسته شد اين بود که به وضع اين روزنامه روز دچار نشه. اين دیگه چه جور روزنامه ای هست٬ که ده روز تعطيل میشه. يعنی همه کارکنانش با هم رفتند هاوايی. مگه روزنامه هم ده روز تعطيل ميشه؟!!

۶/۱۶/۱۳۸۴

تسليت

بی تا عزيز خانم حنا نازنین چقدر از شنيدن خبر فوت دختر عمه عزيزت متاسف شدم واقعا از صمیم قلب برات متاسف شدم. من هم در غمت شریک هستم. تمام اين مدت دعا کردم وقتی وبلاگت رو آپديت مي کنی ازت خبر خوب بشنوم . خيلی تلخ و درد ناک بود. متاسفم ! برات روزهای بهتری را آروز می کنم.
سخت ترين کار برای من دلداری دادن به کسی هست که عزيزی رو از دست داده واقعا زبانم اين جور وقتها کار نمي کنه. اصلا نمی دونم چی باید بگویم.
بی تا خودش کامنت دونی نداره. اگر دوست داشتيد بهش تسليت بگويد٬ لطفا تو کامنت دونی من اين کار رو بکنيد.من بعدا برايش با ای ميل ميفرستم.

۶/۱۴/۱۳۸۴

کاترينا و ويزا

۱-هميشه هر وقت تو ايران خبری ميشه حالا زلزله يا سيل يا شلوغی یا هر صدای که از داخل ايران پخش ميشه٬ دوستانم زنگ مي زنند يا با ای ميل جويا احوال مي شوند و خبر می گیرند. داشتم فکر مي کردم این طوفانی به این بزرگی چقدر حس همدردی در ما با مردم آمریکا به وجود آورد. اصلا کسی دلش به حال این مردم که بیشترشون هم فقیر بودند سوخت. خود من چقدر حساس بودم. که جویای حال دوستان و خانواده هاشون بشوم.

۲-به شوهرک می گم ديدی اين کاترينا چه کار کرده ؟!! ميگه کی ؟!!کدوم دوستت همون رومانیایی ات که سيگار زياد می کشه.

۳-خیلی خوشحالم که به اینها ویزا ندادن. ولی دوست ایرانی ام میگه : ویزا ندادن به مقامات ج.ا هر چند که ما این مقامات را دوست نداشته باشیم. چون این اینها نماینده مملکت ما هستند٬ یه جوری توهین به ایران و خود ما هست. اما من این جوری فکر نمی کنم.

من برای عروسی خودم هر کاری کردم نتوانستم برای دوست ام ویزا بگیریم. همه مخارجش را تعهد کردم کلی این ور آن دویدم اما نشد که نشد تازه گفتند بین ۴ تا ۶ ماه طول میکشه..
به نظر من وقتی به یک ایرانی دانشجو دوره دکتری که در هیچ چیز تروریستی دست نداشته ٬ فقط به خاطر ملیت اش ویزا نمی دهند ٬ توهین اش هزاران با بیشتر و غیر قابل تحمل تر هست از ندادن ویزا به این آقایون هست.
حالا شاید با ندادن ویزا به آقایون یه فکر به حال این پاسپورت ایرانی و اعتبار و موقعیت ایرانی در کشورهای دیگر بکنند. واقعا شرم آور هست دو تا ایرانی با هم مثلا می روند کنفرانس تو یه کشور دیگر. یکشون پاسپورت یه کشور دیگر رو حمل میکنه٬ هیچ مشکلی تو گمرگ پیدا نمی کنه آن یکی با همون موقعیت فقط بخاطر داشتن پاسپورت ایرانی هزار جور توهین تحقیر می بینه.هزار جور جواب و سوال ازش میکنند تا اجازه ورود بهش می دهند.
حالا بماند چقدر قبل از یه کنفرانس ناقابل باید برای گرفتن ویزا اقدام بکنه چقدر حرص بخورده که ویزا بهش می دهند یا نه؟به کنفرانس می رسه یا نه؟

۶/۱۱/۱۳۸۴

خبر چينی بس

در آخرين روز از ماه گرم سال خبر چين از خبرچينی باز ايستاد. فکر کنم اين خبر را تا حالا همه وبلاگها شنيده باشند. جای خبرچین خیلی خالی هست. ولی خوب دوستان این یه تصمیم گروهی بود و همه دوستان با هم به این نتیجه رسیدند.

اين اولين تجربه کار گروهی من با هموطنان ايرانی بود. بودن در کنار دوستانی چون استاد عبدالقادر بلوچ ٬ شبنم ک نازنین ٬مزدک، حسن٬ اسد ، چوبينه، سام، فرزاد، پارسا، يوسف، آليوس، امير، پژمان، مسعود، فرهنگ، آشيل، دخو، آسمون، پرويز، صادق، قاصدک و همچین آقای مجید زهری عزیز برايم يک افتخار بود و خيلی خوشحالم که عضو کوچکی از خبر چين بودم.
دوستان نازنين ام خيلی ممنونم از همه شما. از همکاری با شما خیلی خوشحالم و به همتون خسته نباشید می گویم.امیدوارم باز هم در فرصتی دیگر در کنار شما دوستان خوب باشم. و يک خسته نباشی و سپاس هم نثار آقای زهری که اين امکان را در خبر چين برای ما فراهم آورد. آقای زهری عزيز خسته نباشی و دستت شما هم درد نکنه بابت محيط خوب دوستانی که برای ما فراهم آورديد.

متاسفانه من شعر گفتن زياد بلد نيستم که تقديمت کنم. ولی در همين جا از تمامی تلاش ها و زحماتت تشکر مي کنم و برايت آروزی موفقيت مي کنم. هر کار گروهی دیگری را هم مديريت کنی من با کمال ميل هستم.


----------------------------------------------------------------

واقعا خيلی خنده دار هست که شما تمام عمرت مواظب اضافه وزنت باشی و بتوانی در عرض يک هفته حداقل يک کيلو گرم اضافه کنی. ولی در حالا حاضر مشکل کاهش وزن پيدا کنی خنده دار نيست. آنقدر اتفاقات عجيب غريب واسه من تو زندگی ميافته ها که واقعا نميدونم چی بگم.

بعدش هم انصاف نيست ها که اين شوهرک فقط يک شب با من تو بيمارستان* باشه ولی به جاش من سه روز ازش مراقبت کنم تا تب اش بيايد پايين.

*نگران نباشيد من حالم خوبه فقط برای يه درد مختصری که داشتم بايد برای اطمينان بيمارستان می موندم تا مطمئن شديم مشکلی نيست.


امروز مامان بانو عزيز ميره بيمارستان تا قند عسل اش تشريف فرما بشه. لطفا براش دعا کنيد تا زايمان راحت داشته باشه و خودش و پسر کاکل بسرش سالم باشند. مامان بانو عزيز از حالا قدم قند عسل مبارک باشه.

Lilypie 3rd Birthday Ticker