۷/۲۵/۱۳۸۴

اولین ماهگرد




امروز جوجو ما دقيقا يه ماهه شد. از روزی که اين جوجو طلايی دنيا آمده تا به امروز که يکماهه شده اصلا وقتی نبود تا برای گرفتن ويزاش اقدام کنيم. امروز آخرين مهلت گرفتن ويزا برای جوجو بود. بعد از آن اقامتش غير قانونی مي شد. برای گرفتن ويزا هم من و جوجو بايد شخصا می رفتيم.
می خواستیم واساش اجازه کار هم بگیریم که دیگه یواش یواش خودش مستقل شه. اما چون حالش زیاد خوب نبود یک ماه فعلا بهش سرویس مجانی می دهیم تا بعد جبران کنه.

آنقدر امروز هوا هیروشیما خوب و گرم بود٬که ناچار شدم همه لباس های جوجو رو در بیاریم و جوجو مون کلی سکسی شد. بعدش رفتیم تو معبد هيروشيما که همون نزدیکی ها بود. کلی پياده روی کرديم. تو معبد عروسی بود. که غروس دوماد کلی با ما عکس گرفتن. شب هم رفتيم تو سوگو سنتر رستوران هندی که شوهرک عاشق ديونه غذاهاش هست کلی دصر و آبميوه مجانی به مناسبت اولين ورود جوجو دريافت کرديم. از وقتی که جوجو دار شديم حتی وقتی که هنوز نيومده بود تا حالا هر رستوران رفتيم کلی پذيرايی شديم.

کلی باید لینک اضافه کنم که واقعا فرصت نمی کنم.اما هفته آینده یه روز رو به این کار اختصاص میدم. حالا میتوانم درک کنم این شوهرک رو که چرا حتی زمان نماز خواندنش رو هم می نویسه.

وبلاگ آساهی که علاوه بر اسم روزنامه اسم یه آبجو خیلی معروف هم هست. در مورد وضعیت پزشکی در ژاپن نوشته.
به خیلی ها باید لینک بدهم. یکیش آقای سینا تابش هست. که نمیدونم چرا همیشه یادم میره لینکش رو بذارم. هروقت می خواهم وبلاگش رو بخوانم کلی باید دنبالش بگردم. این رو این جا نوشتم تا دیگه یادم نره. شما هم اگر لینک تون یادم رفتم بگوید اضافه کنم.
يه جمله کوتاه و خوشگل از مامان غزل

این پست ساکورا رو هم از دست ندهید. در مورد نظر یک ژاپنی نسبت به ایران و ایرانی

راستی من و جوجو اين پست رو با هم نوشتيم . جوجو رو دست من خوابيد و من با يه دست اين ها نوشتم. اميدوارم زياد غلط و غولوط نداشته باشه.

۷/۲۲/۱۳۸۴

دردناکترين صحنه

ديروز و امروز بد ترين روزهای زندگی ما بود
جوجو نازنين ام مريض شده و به شدت تب کرده ٬ هر چي شیر می خورد همه رو بالا می آورد . الان دو روزه دیگه شير هم نمي خوره .
پنج شنبه شب برديمش بيمارستانی که دنیا آمده بود. چون بیمارستان پنج شنبه ها تعطیل هست. نگهبان با دو ساعت پشت ایفون سوال و جواب کردن در رو باز کرده بهمون گفت صبر کنيم. ده دقيقه بعدش يه خانم دکتری امده تو خيابون ميگه چی شده لباس بچه رو بزن بالا من معاينه اش کنم. من هم با عصبانيت گفتم اين جا تو خيابون؟ خيلی راحت ميگه اره بيمارستان امروز تعطيل هست. يه کم به صدای قلب بچه گوش ميده بعد ميگه حال بچه خيلی بده؟ ما راهنمايی کرده تو اتاق نگهبان رو تخت نگهبان دوباره بچه رو معاينه میکنه میگه اره حالش خیلی بده؟ من هم باخشم بهش میگم دارم می بینم.حالا باید چه کار کنیم. میگه ببریدش یه بیمارستان دیگه. ما هم بدو بدو بچه رو برداشتیم که بریم داد میزنه که بیاید پول ویزیت دکتر برو بدهید.

رفتیم بیمارستان مثلا شبانه روزی دقیقا نیم ساعت تو قسمت پذیرش و پر کردن فرم معطل شدیم. بعد راهنمایی شدیم پشت در اتاق دکتر یه کم صبر کردیم خانم نرس امده هزار تا سوال بی خود و لبخند که چه ژاپنی تون خوبه( حالم از این جمله دروغی به هم میخورده) چه بچه خوشگلی صبر کنید تا دکتر بیاید.

دکتر سه بار تلاش می کنه از دست بچه رگ پیدا کنه. سوزن رو فرو میکنه تو دست بچه بعد دنبال رگ می گرده . جیغ های وحشتناک جوجو دردناک ترین صحنه زندگی من تا به امروز هست. بالاخره موفق میشه یه سرم وصل میکنه . بعدش هم خداحافظ اگر خوب نشد باز فردا بیاید.

امروز باز جوجو رو بردیم یه دکتر دیگه کلی ازش خون گرفتن . دست های کوچولوش تمام زخمی شده و من هر وقت بهش نگاه می کنم گریه ام می گیره. خوشبختانه ازمایشات خوب بوده و جوجو ام مشکل میکربی نداره فقط ویروس گرفته . فعلا شیر می خوره اما همچنان تب اش خیلی بالاست.
جوجو نازنین ام زود خوب شو. طاقت شنیدن اونق اونق که با ناله میگی و دیدن قیافه بی حالت و پیچ های رو که به خودت می دی رو ندارم.

۷/۱۷/۱۳۸۴

انتظار

ای ساعت ها ٬ ای دقيقه ها٬ ای ثانيه ها زودتر بگذريد.
پلو زعفرانی با خورشت قیمه بدون نخود* لوبیا پلو و ماست خیار ( غذاهای مطلوب شوهرک) آماده هست. پنج تا رز صورتی رو میز با خونه تمیز عین دسته گل به همراه یه جوجو ناز و طلایی که حموم کرده ٬خوشگل ترين لباسش رو پوشيده عين دسته گل تو بغل مامانش خوابیده ٬ منتظره تا شوهرکمون ٬ بابایی جوجو با یه بغل کادو از راه برسه. بيا که دلمون برات يه ذره شده هم برای خودت
هم برای کادوهات که با تعريف هات دلمون رو آب کردی.
* شوهرک به لوبيا هاي تو خورشت قيمه ميگه نخود.
-----------------------------------------------
جدای از بحث بکارت که این روزها خیلی داغ هست. نظر شما در مورد این موضوع و این موضوع چیست؟

برای تبلیغ و طرفدارای از هر مکتب و روشی به نظر من اولین چیز و مهمترین موضوع داشتن حوصله و اخلاق خوش و رویی گشاده در برخورد با دیگران هست. کوچکترین برخورد و رفتار بد می تواند اثرات خیلی نامطلوبی در دید و برداشت دیگران نسبت به آن مکتب و آیین ایجاد کند.و باعث فراری دادن دیگران شود.
فمینیست های و فعالان حقوق زنان چقدر این اصل را رعایت می کنند؟ نظر شما چیست؟!
------------------------------------------------

این هم ویلاگ یه دوست ایرانی که از خاطرات و تجربیاتش در ژاپن می نویسه. پائیزانه عزیز به جمع وبلاگ نویسان خوش آمدی. کاکتوس من همیشه بهترین پناهگاه من در روزهای سختی و خوشی بوده و هست. آمیدوارم پائیزانه هم بتوانه در تحمل سختی ها و مشکلات اين کشور کمک و پناه خوبی برات باشه. و بتوانی دوستان خيلی خوبی پيدا کنی.

۷/۱۴/۱۳۸۴

مهدکودک بزرگسالان

هنوز نتوانستم برای جوجو کسی رو پيدا کنم که ازش مراقبت کنه. با اين که از صبح تا شب تو بغل دوست ها هست ولی خيلی جوجو خوبی هست.اصلا برای بغل کردن گریه نمی کنه. این که می گویند بچه رو زیاد بعل نکنید عادت میکنه بغلی میشه ال می شه بل میشه انکار خیلی در مورد این جوجو خانم ما صادق نیست.
بین هر سه ساعت و نیم یا چهار ساعت نیاز به نیم دقیقه سرویس داره . دو تا ده دقيقه شير مي خوره يه ده دقيقه هم نياز به عوض کردن جاش داره . حدودا روزی يک ساعت هم برای حمام کردن و لباس عوض کردنش و فر و فرش وقت از من می گيره. ازيک بعدازظهر تا ساعت شش گاهی تا هفت بدون وفقه ميخوابه تا جايی که من رو نگران ميکنه که آيا نفس می کشه يا نه. خيلی خيلی
جوجو خوبه من که ازش راضيم به قول يکی از دوستام خدا ازش راضی باشه.
-----------------------------------------------------------

تو صفحه اگر اشتباه نکنم هشت یومیوری شیمبون یه ستون هست که به نامه و مشکلات مردم توسط چند تا دکتر روانشناس و متخصص مسائل خانواده جواب می دهند. من اغلب این ستون رو می خوانم. برام جالب هست بدونم مسائل و مشکلات مردم و خانواده ها تو این کشور حول وحوش چه مسائلی هست.
تا جایی که من خواندم بیشتر نامه ها در خصوص مسائل و مشکلات مربوط به دخالت خانواده ها مخصوص خانواده شوهر در زندگی زوج های جوان هست. چند وقت پیش نامه ای از خانم سی سال خواندم که نوشته بود دو تا بچه داره و پایه ای با شوهرش مشکلی نداره اما از آن جا که تو ژاپن یه رسمی هست که وقتی خانواده ها پیر می شوند ٬ پسر بزرگ خانواده حتی اگر زندگی مستقلی داشته باشه برمی گرده و با خانواده خودش زندگی میکنه و این جوری زن و شوهر جوان هر دو از خانواده شوهر مراقبت می کنند.
چون خانم فکر می کنه با داشتن دو تا بچه اگر بخواهد با خانواده شوهرش زندگی کنه دیگه هیچ وقتی آزادی برای خودش نخواهد داشت و تمام مدت باید درخدمت دیگران باشه. و به همین دلیل از زندگی کردن با خانواده همسر خوداری می کنه. و از همسرش می خواد با توجه به موقعیت مالی مناسبی هم که دارند یا برای پدر و مادرش پرستار استخدام کنه . یا آنها را به خانه سالمندان بفرسته. اما همسر خانم از این حرف و راهنمایش به شدت عصبانی میشه و زن را به باد کتک می گیره. بعد از مدتی که آرام می شه با گریه رازی از همسرش می خواد به دلیل این که پسر بزرگ خانواده هست و این کار رو وظیفه خودش میدونه ٬ بیادی و با خانواده اش زندگی کنه. و این ماجرا همین جور برای این زوج جوان تکرار میشه. زن جوان نوشته بود که این مسئله به شدت بین روابط عاطفی شون لطمه زده و دیگه عشق و علاقه سابق رو به همسرش نداره.
نکته ای که تو جواب نامه های از این قبیل برای من جالب بود. این هست که در تمامی این مورد روانشناس یا متخصص امور خانواده از زن می خواهد گذشت کنه و فکر کنه آنها پدر مادر خودش هستند و نیاز به کمک دارند و همیشه این رو یاد آوری میکنه که روزی خود این خانم هم پیر خواهد شد و نیاز به مراقبت و نگهداری داره بنابراین بهتر امروز دست پیران را بگیره تا فردا کسی باشه دست خودش را بگیره.
به کلی کمک کردن به دیگران ایده و فکر خیلی خوبی هست. ولی من نمیفهمم چرا بعضی این قدر رو خانه سالمندان تعصب دارند؟ چه اشکالی داره آدمهای با یه سری مشخصات مشترک با هم زندگی کنند. آیا یه فرد مسن از هم صحبتی با منی که حوصله گوش کردن به حرفهایش رو ندارم بیشتر لذت می بره یا هم صحبتی با آدمهای هم سن و سال و هم فکر و عقیده خودش؟
اعتقاد دارم همین طور که در کودکی ما بچه ها را با تمام نیازهایی که به ما دارند. برای راحتی کار خودمون و لذت بردن بیشتر از زندگی به مهدکودک ٬ دبستان یا کودکستان می فرستیم. در بزرگسالی هم خانه سالمندان همون نقش مهدکودک را برای افراد پیر بازی می کنه چرا بعضی ها اینقدر از خانه سالمندان هیولا ساختند. من که پیر شدم خودم وسائل ام رو می بندم خودم می رم خانه سالمندان. اصلا دوست ندارم مزاحم و سربار زندگی کسی باشم.

۷/۰۹/۱۳۸۴

دیدار جوجویی

تا اين جا گفتم که من شوهرک دو تايی به اين نتيجه رسيديم٬ که جوجو خوشگل نيست. بعد از آن من راهی اتاق شدم که از بيهوشی در بيايم. شوهرک هم راهی خانه تا برای من لباس و وسائل مورد نياز رو بياره.

تا عصر آن رو که گيج بودم.خیلی حاليم نبود. شب يه کم حالم بهتر شد. زنگ زدم که نرس جوجو رو بياره من ببينم. که گفت نميشه. استراحت کن. يه کم خوابيدم تو خواب تا دست به شکمم ميزدم٬ دچار وحشت مي شدم. که ای داد بيداد جوجوم نيست. دوباره زنگ می زدم که جوجوک رو بیارید من فقط یه لحظه ببینم. که می گفتند نمیشه. پرسیدم این جوجو من شیر خورده ؟ گفتند نه. تا ده ساعت بهش هیچی نمی دهیم بعدش شروع می کنم به شیر بطری دادند.
شب چشمتون روز بد نبينه ٬دچار چنان قلب دردی شدم که اصلا احساس نمی کردم٬ جايی دیگری از بدنم درد مي کنه. تا صبح من بال بال زدم نرس و دکتر ها هزار جور آزمايش مي کردند شوهرک بيچاره هم راه ميرفت میگفت حالا چی کار کنم. که من با همه دردم از کارهاش خندم می گرفت.
ساعت ده صبح که مي خواستند سرم رو عوض کنند یه دفعه یادم آمد. که وای من به این سرم آلرژی دارم و این قلب دردم هم مال همون هست. تو جراحی قبلی که داشتم٬ هم همین طور شده بودم. وقتی سرم را قطع کردند. به فاصله یک ساعت خوب شدم و دیگه از درد خبری نبود.
حالا باز نوبت جوجو بازی بود. هر يک ساعت به يک ساعت من زنگ ميزدم جان مادرتون ٬ جان پدرتون ٬ جان هفت تا خدا تون اين جوجو من رو بياريد٬ من ببينم. آن ها مي گفتند: بگير بخواب جوجو بی جو جو. آخه بابا جان مگر من مي توانستم بخوابم هر وقت مي خوابيدم٬ دچار کابوس های وحشت ناک ميشدم. کابوس مي ديدم تو اتاق جراحی هستم و شکمم و باز کردند ولی توش چيزی نيست و من خودم با دست خودم تمام دل و روده ام رو مي ريختم بيرون و داد ميزدم من خودم ديدم جوجو اين تو بود جوجوم کجاست. يا خواب ميديدم شکمم رو باز کردند و توش يه سنگ هست. خلاصه آنقدر خوابهای بد مي ديدم. بالافاصله بعد بيدار شدن٬ زنگ ميزدم که اين آکاچان را بابا يه لحظه بدهيد من ببينم. خب البته که جواب منفی بود.

از بعدازظهر روز دوم شروع کردم به فکر کردند٬ که نکنه جوجو زنده نیست. و اینها دارند این جوری سر من گرم می کنند٬ تا حالم بهتر شد٬ بعد بهم بگویند. تمام حواسم رو جمع می کردم تا بیاد بیارم که آیا تو اتاق جراحی صدا جوجو رو شنیدم یا نه ؟ گاهی به این نتیجه می رسیدم که آره شنیدم گاهی هم می گفتم نه یادم نیست فقط دیدمش ٬ولی صدایی ازش نبود.
غیر مستقیم از شوهرک میپرسیدم وقتی تو جوجو رو دیدی گریه می کرد؟ گفت: نه. دیگه آماده بودم که بزنم تو سر خودم که وای حتما مرده . که شوهرک گفت : اما چشماش باز بود. انگشت من رو هم سفت گرفت بود.

تا شب ماجرا ها داشتیم. آخرین بار که زنگ زدم . نرس از پشت میکرون پرسید: درد داری ؟ چی می خواهی؟ می خواهی بهت یه درد کش تزریق کنم.من گریان داد زدم درد ندارم٬ تنها چیزی که می خواهماین هست که آکاچان رو ببینم. این همه آن چیزی که من می خوام. پشت سر هم به انگلیسی و ژاپنی با داد و گریه این رو می گفتم. فکر کنم ٬ نرس ها دیدند من راستی ٬راستی دارم ٬خل و چل می شم. فقط پنج دقیقه جوجو رو آوردند . گفتند فردا اجازه می دهند من بغلش کنم.باید تا آن وقت صبر کنم.

تا خود صبح من حتی یه لحظه هم نخوابیدم. ساعت ۶ صبح زنگ زدم که صبح شده جوجوم رو بیارید. گفتند خیلی زوده. تا ساعت ده که اول باید شیر بخوره ٬ بعد باید حموم کنه طولش دادند. این ساعتها به من قرن ها گذشت.ساعت ده و نیم در زدند یه نرس که به فارسی گفت: صبح بخیر۹ واین کارش احلس خوبی در من گذاشت) یه دونه جوجو خوشگل عین ماه برام آورد. به محض ورودش من چنان گریه ای سر دادم٬ که دل هر چی سنگ بود آب شد. ٬پیش خودم فکر کردم بس کو آن دماغ گنده ؟ این که مماغش خیلی کوچولو هست.خیلی هم خوشگه. یا این عوض شده یا من تو این سه روزه سوسک سیاه شدم.

یه ده دقیقه ای جوجو بغل گریه کردم.قیافه نرس ها دیدنی بود. هی می پرسیدند که جایی ات درد میکنه ؟ من هم هی می گفتم: من خیلی خوبم ٬ فقط خیلی خوشحالم.فکر کنم تو فرهنگی که مادر ها بچه هاشون رو نمی بوسند و کلا فرهنگ بوسیدن وجود نداره همشون فکر می کردند من یه دیوونه هستم.
و این بود ماجرای اولین دیدار من و جوجو طلایی ام بعد سه روز. به قول شوهرک خدا رحم به همون کرد من خاله سوسکه نبودم.

اینها رو این جا نوشتم. چون فکر می کردم این جا یه جور دفترچه خاطرات من هست. و بعدش هم مطمئن هستم ما هر جای دنیا زندگی کنیم این جوجو خواندن و نوشتن فارسی حتما یاد خواهد گرفت. و این جا رو حتما روزی خواهد خواند. و آنوقت میدونه مادرش برای اولین دیدارش چه بال بالی زده.

Lilypie 3rd Birthday Ticker