۳/۰۸/۱۳۸۵

خبر در خبر

اول از همه این خبر رو بدم (خيلی زودتر مي خواستم بگم اما هر بار نشد ديگه. ) من و اين شوهرک که از اين به بعد در اين کاکتوس به قلی معروف خواهد شد در کمال سلامت و عقل با کلی بالا پایین کردن و با توجه به این که هر دو تا مون کار خوب با درآمد نسبتا مناسبی داشتیم . به این نتیجه رسیدیم که از زندگی در کشور ​آفتاب تابان لذت نمیبریم و تصمیم گرفتیم برای همیشه از آن کشور کوچ کنیم.

کار خيلی سخت و طاقت فرسايی بود. يه کم هم شبيه کابوس شبانه بود. تو يه مدت کوتاه بايد تکليف خونه و وسايل خونه رو مشخص می کرديم. وسايل خونه رو که با چه واسوسی و هر کدوم رو گرونترين آن چيزی بود که در توان مالی ما بود به قيمت تقريبا مفت با کلی التماس وخواهش تمنا به دوستان و آشنايان بخشيديم. مثلا يخچالی رو که ۱۸۰۰۰۰ين خريده بوديم و فقط يک سال و چند ماهی ازش استفاده شده بود با کلی خواهش به يکی از دوستانمون به ۱۵ هزار ين فروختيم اين بالاترين مبلغ فروش وسايل خونه بود. يه مدتی خيلی غصه اش رو خورديم ولی خوب تصميمی بود که گرفته بوديم. حالا خوب بود همش رو تو مدت کوتاه رد کردیم. دردسر شهرداری و پول اضافه برای بردن وسايل نداديم.

تو ژاپن وقتی خونه اجاره ميکنی تقريبا هی چی نداره حتی لامپ. بعد هم که خونه را تخلیه میکنی تمامی وسایلت رو باید ببری حتی همون لامپ رو وگرنه صاحبخانه برای بیرون بردن آنها شارژت میکنه.

حالا بی زحمت این کاکتوس ما رو از لیست وبلاگهای ژاپن خارج کنید. چون ما به ژاپن خواهیم رفت. ولی دیگر آنجا زندگی نخواهیم کرد.

این پست ها جدید رو از کشور ایرلند جنوبی نوشتم و فعلا تا مدتی تو این کشور هستیم . تا ببینم مقصد بعدی کجا خواهد بود و ما بالاخره عین این یهودهای سرگردان بالاخره کی به مقصد خواهیم رسید.

خبر دوم این که این جوجو چند روزه شدیدا مریض شده و سرما خورده اما امروز حالش یه کم بهتره. از بس تو استخر می مونه و حاضر نیست در بیاید با این کشور یخ بالاخره سرما خورد.

سوم این که من در کمال ناباوری رفتم هفته پیش یه شلوار جین سایز ۱۲ خریدم. و بالاخره قبول کردم که یه سایز بالاتر شلوار بپوشم . هر چی صبر کردم این قوچعلی ها آب بشه ولی شلوار قبلی بد جوری پاره پوره شد دیگه ناچار شدم. خیلی ناجوانمردی ها البته تقصیر سر این جوجو من نیست ها من روزی که از بیمارستان بر میگشتم خونه از وزن قبل از حاملگی هم کمتر بودم. همش تقصير اين غذا ها و مهمونيهای ايرانی هست.

چهارم هم دقيقا يک ماه شد که من دقيقا هر روز به جز شنبه و يکشنبه ساعت ۳:۳۰ مربی ورزش ام قرار گذاشتم که يا نرفتم يا دير بهش رسيدم آن يه شاگرد ديگه گرفت و من آويزون برگشتم. امروز کارن گفتک فقط يکبار ديگه به من وقت ميده اگر اين دفعه نرم يا دير برم بايد خودم يه فکری به حال اين چربی های نازنين بکنم. چون آن هر روز نميتوانه به انتظار من باشه و مگس بپرونه.

پنچم هم این جوجو پیش هیچ پرستاری نمی مونه. تا حالا چند تا پرستار عوض کردم اما فایده نداره. جدیدا دیگه پیش باباش هم نمی مونه . کاملا من رو فلج کرده نمی توانم هیچ کاری بکنم.

ششم هم اين اروپا کی آفتاب ميشه؟!!

هفتم هم در مورد سفر ايران باز هم خواهم نوشت فسمت خيلی مهم اش مونده اما حالا نه وقت دارم نه می توانم تمرکز کنم رو نوشتنم

۳/۰۴/۱۳۸۵

یه کم تشابه همراه با توضیح

اول از همه بگم از آن جايی که من يه آدم قوچعلی و خجالتی( حالا باور نکنید) هستم. وعاشق خوردن و خوابيدن اصلا و ابدا با تعارف تو غذا خوردن و این جنبه از فرهنگ ايرانی نه تنها مشکل ندارم ٬بلکه خيلی هم خوششم می ياد.


يه اعتراف هم دارم و آن اين که طبق تحقيقات گسترده ای که در زمينه شکمی و غذا انجام دادم . غذا رشتی يکی از بهترين و سالمترين و خوشمزه ترين غذاهای دنيا هست. تو آن مدت که ایران بودم آن قدر ترش تره و میرزا قاسمی باقلا خورشت خوردم که نگو....... بعد هم اين ژاپنی ها بی خود همه جا رو پر کردند که ما طبیعی ترین و سالمترین غذا دنیا را داریم.تازه
کله ماهی خوری رو از رشتی ها ياد گرفتند. چون دیدن خیلی خوب وخوشمزه هست.

دفعه اولی که ديدم ژاپنی ها کله ماهی مي خورند . تو مهمونی ساليانه دانشگاه بود. که میخواستند به ما یه غذا خیلی سنتی ژاپنی بدهند. مهمونی تو يه رستوران گرون قيمت بود و قيمت هر کله ماهی که یم نوع ماهی تای قرمز با چشمان درشت بود٬ ۵۰۰۰ ين بود. که غذا گرونی حساب می شد. ( متاسفانه هر چی گشتم تو عکس ها از آن کله ماهی عکس نداشتم.)حالا آگر عکسی پیدا کردم می دارم.

ديگه اين که Onigiri يا ( rice ball) را هم گيلانی ها در زمانهای قديم داشتند. تو زمانهای قديم مردم وقتی تو مزرعه برنج کار می کردند غذاشون از اين Onigiri ها بود که توش رو با ترشی آلوچه ٬ گردو ٬ و يا اشپل ماهی پر می کردند. و همراه با ترب سفيد می خورند. شايد براتون جالب باشه که آن برنج و تربچه معرف را هم دقيقا در شهرهای شمالی ايران میپختند که متاسفانه الان به علت تهاجم فرهنگی ديگه خبری ازش نيست.

نکته ديگه اين Futon ها رو که ژاپنی ها اينقدر بهش می نازند که چقدر خوبه و طبيعی هست.همون لحاف تشک خودمون هست ولی ژاپنی ها کلی روش تبلیغات دارند و به کسانی که خیلی دوستشون دارن کادو میدهند .قیمت هتل های که از Futon استفاده می کنند گرانتر از هتل های معمولی هستند .متاسفانه این فرهنگ رو زمین خوابیدن استفاده از لحاف تشک داره هم يواش يواش داره از مد ميافته و دهاتی میشه.

نکته آخر هم حصير خودمون يا Tatami سالهاست که از مد افتاده و کسی دیگه حتی اسمی هم ازش نمیبره در حالی که دوستان که در ژآپن هستند میدوند اینTatami چه قیمتی گران داره و چقدر هم روش کار میشه وبا چه تبلیغاتی در همه جا به عنوان یک نمونه از فرهنگ ژاپن معرفی شده است. وقتی خونه اجاره می کنید اگر کف خونه از این Tatamiها باشه قیمت اجار هاش خیلی بیشتر از خونه های به سبک غربی هست.

وقتی به ژاپنی ها می گم ما هم کله ماهی و Onigir می خوریم .از این Tatamiها داریم و برای خواب از Futo استفاده میکنیم . کلی تعجب می کنند.

۳/۰۱/۱۳۸۵

آشفته بازار

فرداش تا بيدار شديم ظهر بود . رفتيم رستوران هتل نهار بخوريم. تو سالن به آن بزرگی جز ما هیچکس نبود . يه چند دقيقه ای گذشت تا يهWaiter کوتاه و يه کپل آمد. ( تو ایران فقط مردها تو رستوران هستند) گفت: چی مي خوريد؟!! شوهرک با چشم گشاد گفت چی داريد؟! يه چند دقيقه آقای نه چندان مهربان ما را نگاه کرد٬ انکار که از کره مريخ آمده باشيم ٬ بعد رفت يه دونه منو آورد٬ داد دست شوهرک. ما هم چهار تا يی هی منو بد بخت نگاه کرديم و هی سفارش داديم ٬ آقا کپل هم تند تند گفت نداريم . آخرش شوهرک حوصله اش سر رفت پرسيد پس چی داريد؟ گفت : فقط کباب. شوهرک هم گفت باشه من بره میخوریم . آقای نه خیلی مهربان گفت ما بره نداریم فقط گوساله داریم که آن هم خیلی تازه نیست. دیگه حوصله مون سر رفت بود شوهرک با ناراحتی بلند شد. گفت اصلا بریم . آقا کپله با شنیدن این حرف خوشحال منو پرت کرد یه گوشه و رفت با مردی که پشت صندوق نشسته بود شروع کرد به گل گفتن و قاه قاه خندیدن .

توشهر انزلی یه رستوران پیدا کردیم و یه نهاری خوردیم که من هر وقت یاد پیراهن کثیف کارکنانش می افتم دلم بهم می خوره .کنار دریا خزر یه حس خیلی دبی داشتم. یه دفعه دلم گرفت و احساس غربت کردم. احساس کردم از خونه و کاشانه ام خیلی دور هست.

یه بازار خیلی خوشگل داشت که یه عالمه ماهی توش می فرختند. یه کم شوری کولی خریدیم که تا لاهیجان شکم همشون رو یکی یکی با انگشت سوراخ کردم و به اشپل هاشون ناخونک زدم.

یه چند روزی رو که تولاهیجان بودیم. همش به خرید وسایل خونه گذشت. حتی پرده خونه رو هم برده بودند.که دوباره خریدند.
تنها چیزی که واسه مون خیلی دیدنی بود٬ دیدن آن همه زباله تو دل طبیعت بود. یادمه یه بار رفته بودیم یه جایی به نام چمخاله تو راه یه جا پدر این شوهرک ایستاده گفت این دشت رو نگاه کنید ببنید چقدر قشنگ هست. همون جور که به دشت نگاه می کردم پیش خودم فکر کردم این مردم با طبیعت و محیط زندگی شون چه کردن ؟!! همه دشت پر بود از زباله . از قوطی شیشه کاغذ و هر چیزی که دلتون بخواهد. بعدا شوهرک هم به من گفت آن هم دیدن تو این لحظه به موضوع فکر می کرده.


برگشتیم تهران.شهری شلوغ ٬ آشفته و در هم برهم.که هیچ چیزش سر جاش نبود. شبی و روزی نبود که ما مهمون نباشیم. نهار یه جا شام یه جا دیگه. تمام مدت کار ما شده بود خوردن و خوردن و خوردن. می خوردیم و می خوابیدم. خدا شکر صبحانه مهمون نبودیم می توانستیم دایت باشیم. تو همه مهمونی ها باید دو سه برابر معمول می خوردی که میزبان دلخور نشه.
البته من فلسفه این تلویزیون رو نفهمیدم که چرا همیشه تو همه خونه ها بدون این که کسی بهش نگاه کنه روشن بود؟!!

نکته جالب دیگر انکار این مردم مسلمان ایران پول خیلی زیاد داشتند. خونه هاشون تو زمستان نه چندان زمستان تهران چنان گرم می کردند٬ که از شدت گرما نا چار می شدند در و پنجره رو باز کنند. که این مسئله برای من یکی که خیلی جای شگفتی بسیار داشت. ( دوستان ژاپنی می دونند من چی میگم)

حالا اینها رو داشته باشید تا بعد.

این شوهرک هم که حالا امروز بعد از یک ماه حالش خوب شده تا اطلاع بعدی حق مریض شدن نداره. خفه مون کردی بس که هر روز مریض بود. مریضی ممنوع!

۲/۲۷/۱۳۸۵

ما هسته داريم

کاملا صبح شده بود که ما در ميان انبوه ای از استقبال کنندگان که یک کامیون گل به همراه آورده بودند( همچین استقبالی حتی از جرج بوش هم نشده بود؟!!) و همش می گفتند فقط بخاطر جوجو آمدن فرودگاه رفتيم خونه .
از بس که خوش قدم بوديم چنان آلودگی هوايی شد که تا يک هفته دولت فخيمه برای مقابله و پیشگیری اول مدرسه ها و بعدش پشت سرش اداره ها رو تعطيل کرد و اين جور بود که کل مملکت خوش خوابيد کسی هم کگش نگزید.

البته من همش فکر کردم و حرص خوردم آگر یک هفته بخواهد این جوری ژاپن تعطيل شه ٬چه ضرری به اقتصاد وارد ميايد . خوشبختانه اصلا و ابدا نگران ايران نبودم که رو بشکه های نفت خوابيده و جدیدا هسته عم داره پیدا میکنه.

تا چند روز که همش تو خونه حبس بوديم. دوستان آشنایی میامدند دیدن ما (البته دیدن جوجو) . خب جایی که نمي شد٬ رفت. از من اصرار که برم بیرون خیابان ها ومردم رو ببینم از دوستان انکار که تو اين آلودگی شديد با بچه کوچک ميگه ديونه هستی. از غر غر های من تصميم گرفتند ما رو ببرند لاهيجان تا هوایی تازه کنیم.

از خود در خونه تهران تا در خونه لاهيجان من جوجو رو تو صندلی اش بستم و محکم به خودم فشردم و هزار بار مرگ رو به چشمم ديديم تا رسيدم.ماشین ها با سرعت مرگ آور در جاده های مرگ آور تر از هم سبقت میگرفتند. به هم راه نمیدادند٬ ولی در عوض تا دلتون بخواهد بهم فحش و ناسزا می دادند.


خلاصه خسته و کوفته رسیدیم . ولی سیدن همانا دیدن خونه خالی همان. پدر شوهرک نازنين با لب لوچه آويزان راهی کلانتری محله شد و با لب لوچه آويزان تر و عصبانی برگشت. ظاهرا تو کلانتری بهش گفته بودند که مردم دارند از گشنگی ميمرن آنوقت شما خونه تون رو خالی انداختین اين جا نمي دهيد کسی استفاده کنه. کسی که وسايل رو برده حتما خيلی محتاج بوده.

تا اين جاش که زياد خوب نبود. رفتيم يه رستوران به نام هتل( !)زيبا که غذا بخوريم. از من به شما نصيحت که نه پند اندرز هشدار هر چی دلتون ميخواد حساب کنيد . نصف عمرتون بر باد فناست اگر رفتيد لاهيجان به اين رستوران هتل زيبا سر نزنيد . واقعا غذاهاش خوشمزه بود. اين شوهرک ما خودش رو با کباب ترش خفه کرد.

داخل شهر لاهيجان يه استخر داشت که يه خانمی داشت نصف شبی تو سرما زياد کنار استخر نون می پخت.ظاهرا نون هاش خيلی خوش مزه بود. چون مردم تو صف وايستاده بودند تا نون حاضر بشه .من خیلی دلم میخواست با آن شکم پر از نونهاش بخورم ببینم من بهتر نون می پزم یا آن خانم . که گفتند اگر نون میخواهی باید یک ساعت ونیم دیگه بیایی اسم بنویس برو بعد بیا. با لب لوچه آویزن که با این جوجو تو سرما چطور یه ساعت و نیم بمونیم . که یه آقای خیلی مهربون نوبت اش را داد به ما.دو تا نون خریدیم پانصد تومان.و من با شکم پر رو به انفجار یکش رو به تنهایی خوردم .جاتون خالی خیلی خوشمزه بود.
خوب خونه رو که به امید خدا دزد زده بود. تو سرما نمی شد تو خونه خالی موند. تا ۳ و ۴ صبح از این شهر به آن شهر دنبال هتل خالی گشتیم٬ که آخرش تو شهر انزلی هتل سفید کنار یه اتاق پیدا کردیم.






۲/۲۶/۱۳۸۵

هی من عاشقتم


صبح تو حمام دهان جوجو رو باز چک کردم و از دندان خبری نبود.کم کم داشتم نگران مي شدم که چرا اين جوجو دندان در نمياره داره دیر میشه.
الان داشتم با شوهرک تلفنی حرف ميزدم جوجو هم بغل ام بود٬ يه دفعه ديدم يه چيز سفيد تو دهانش هست . وای اين جوجو من دوتا دندان رو با هم درآورده . آنقدر ذوق کردم جيغ زدم که تلفن يادم رفت. بيچاره شوهرک

اين عکس همين امروز گرفته شده داغ داغه

۲/۲۵/۱۳۸۵

ورود به خاک ايران

به ماگفتند می توانیم ۵۰ کیلو بار در سه تا بسته داشته باشیم. صندلی جوجو گفتند نمیتوانم ببریم داخل هواپیما. صندلی رو که ۴ کیلو بود یه بسته حساب کردند و گفتند حالا سه تا چمدان دارید که ده کيلوش اضافه بار هست. برای هر کيلو بايد ده هزار ين بدهيد ده کيلو ميشه٬ صدهزار ين سه کیلو بهتون تخفيف می دهیم٬ چون ما خیلی خوب و مهربان هستیم ٬ بريد٬ هفتاد هزار ين ناقابل بريزد به حساب.

مامور ايران اير هم هی پشت هم می گفت برای شما که پولی نيست بابا.ژاپن هستین ها . انکار ما سر گنج نشسته بوديم. هی به خودم مي گفتم حالا واسه چهار دستمال کاغدی و دایپر بچه ( آخه من خنگ فکر کردم بودم حتما گیر نمی یاد دیگه کلی خرت و پرت برداشته بودم ) بايد اين همه پول بدهيم. به مامور ایران ایر گفتم: من همه اینها رو می ریزم دور و این پول رو نمیدم. آن هم دیده بود من خیلی جدی می گم می گفت نه چرا بریزی دور حیف هست تازه حتما دلیلی داشتی که خریدی٬ بابا پولی نیست که بدهید دیگه.(می خواستم تمام بارمون رو با پست بفرستیم خیلی خیلی کمتر از این مبلغ میشد. )من هم خیلی جدی گفتم یه چمدان رو که کهنه اس و فقط خرت و پرت توش هست ٬میریزم تو سطل زباله .بعدا تو ایران می خرم. خلاصه آقای ریشو دید خیلی راستی راستی میخواهم این کار رو بکنم. گفت حالا صبر کنید ببینم چی کار می توانم بکنم. نیم ساعت این ور آنور کرد. آخرش گفت ۲۰ هزار ین بدهید. چمدانتون حیفه دور نریزد. شوهرک خوشحال بدو بدو رفت که پول رو بریزه من اصرار که نه نمیخواهم از این حرفها دیدیم شوهرک نازنین برگه به دست پول رو ریخته و آمده که مبادا از پرواز جا بمونه.

بعدا تو هواپیما متوجه شدیم که بار مجاز برای ما ۷۵ کیلو بوده و جناب آقای خوش خدمت مامور ایران ایر ۵۰ کیلو بار رو از ما ۲۰ هزار ین اضافه بار گرفته. خوشبختانه تو آخرین لحظه پرواز اقای مهربان رو دیدم وبهش گفتم که ما با این بلیط میتوانستیم ۷۵ کیلو بار مجاز داشته باشیم نه ۵۰ کیلو . که آقای خیلی مهربان فرمودند این پول رو بخاطر این که بسته های ما تعدادش از ۳ تا بیشتر بوده از ما گرفته نه برای وزن بسته ها .

تو هواپيما هم خانم مهماندار منو دعوا کرد که چرا بچه رو رو صندلی چنج مي کنم.اما تو توالت هیچ امکانی برای این که بچه رو چنج کنی نبود. حتی نوشه بودن با عرض معذرت آب هم نیست.

نصف شب بود٬ که رسيديم تهران. من جنگولی بازی هی سرک کشيدم٬تا ميدان آزادی رو ببينم٬ اما به علت آلودگی هوا قابل ديدن نبود. تو صف کلی خودم رو مرتب کردم موهام هم رو گذاشتم زير روسری بچه بغل رفتم پاسپورتم رو دادم به دوتا پسر جوان که داشتند هاها به مي خنديدند. با همون خنده خانم پاسپورت بچه رو بده؟ آقا بچه پاسپورت نداره ؟ خوب شما بفرماييد بريد پيش حاج اقا؟ تعین تکلیف شوید. پيش حاج اقا ؟!! برای چی؟ برای اين که بچه پاسپورت نداره ؟ با همون خنده حجابت که کامله اما آن شلوارت رو بکش پايين که حاج آقا نبينه٬ بهت گیر بده. تازه فهميدم دليل خنده اينها چی بود. من شلوار کوتاه پوشيده بودم٬ با حجاب کامل اسلامی.

وای حالا چی کار کنم. بزارید شلوارم رو عوض کنم بعد برم پيش حاج اقا اين جوری خوبيت نداره. ولی خوب اصلا شلواری در دسترس نبود.چاره ای نبود. با همون حال رفتيم دفتر حاج آقا که تشريف نداشتن. سريع نشستم کيف ام گذاشتم جلو پام که شلوارم معلوم نشه . چند دقيقه بعد حاج آقا آمد خوشحال و خندان. من اصلا از جام تکون نخوردم. گفت بفرماييد٬ بفرماييد بچه بغلتون هست زحمت نکشيد؟!!! خوب از آمريکا آمديد ؟ خوش آمديد ؟ چطوری از ايران رفته بودی؟ قاچاقی از مرز خارج شدی ؟ من هم با دهان باز حاج اقا ... نترس کاريت نداريم فقط راستش رو بگو يه تعهد کوچک ازت ميگيريم بعد ميری بيرون بعدا ميتوانی بری پاسپورت بگيری.
حاج آقا من از ژاپن آمدم پاسپورت هم دارم( تو دلم قبلا چشو چالم رو در آوريد بهم يه پاس داديد) اين بچه پاسپورت نداره.چون تازه دنيا آمده ما وقت نکرديم واسش پاس بگيريم . سفارت گفت بیايم ايران بگيريم. چون طول می کشید و بلیط ما میسوخت.

خوب شما مادرش هستید ؟ بله بیا این فرم رو پر کن . به نام خودت پر کن. چشم . توروخدا بلند نشو بچه بغلت هست من برات فرم رو میارم همون جا . فرم رو پر کردیم هزار تا سوال از نهار شام چی می خوردی تا خونه سه نسل قبلت کجا هست .به چه دسته و حزبی تعلق داری از کی هواداری کردی. قسم آیه که به جمهوری اسلامی خیانت نکردم٬ نمی کنم ٬نخواهم کرد.و هزار تا سوال دیگه.. تموم که شد تازه حاج آقا فهمید که نه من باید این ها به نام دخترم پر کنم. دوباره از اول شروع کردم . آخرشم اين جوجو قسم خورد که غير قانونی از مرز خارج نشده در تظاهرات خارج از کشور بر عليه جمهوری اسلامی شرکت نکرده به هيچ دسته و حزبی هم تعلق نداره جوجو خوبی هست و غذا مورد علاقه اش هم شير مادره.

به سلامتی فرمها پرشد يه چيزی نزديک به سه ساعت طول کشيد تا چندين چند امضا پای فرمها آمده و چون غيرت جمهوری اسلامی قبول نمي کرد اسم جوجو رو و من هم از زور خستگی رو به فوت بودم٬ تو ورقه ای که اجازه ورود جوجو به ایران بود٬اسمش رو تيسا گذاشتند تا بعدا موقع گرفتن شناسنامه و پاسپورت چونه هاش زده شه.

تو آن سه ساعت من همون جور از ترس شلواره نشسته بودم و حاج آقا خودش از این آتاق به آن آتاق تمام امضای های رو که باید پای نامه باشه را برام گرفت.وقت رفتن حالا مونده بودم چی کار کنم. ظاهر کار حاج اقا هم تموم شده بود مي خواست بره . حالا من اصرار که حاج اقا اول شما بفرمایید حاج هم نه خانم شما بچه بغلت هست بفرماييد. من بايد در اتاق رو هم قفل کنم. ناچار بلند شدم با يه دست جوجو رو بغل کردم با يه دست هم شلوارم رو هی ميکشم پايين که حاج آقا مهربان فرمودند خوبه خانم زياد سخت نگيريد .کفشوتون بلند هست پاتون معلوم نیست.

و به اين ترتيب بود که ما با يه جوجو نازنين وارد خاک ايران شديم.

۲/۲۳/۱۳۸۵

بر ما چی گذشت

خوب حالا که غیبت ما موجه شد براتون می گم که در يک اقدام خیلی سریع ٬ انقلابی و انتحاری تصميم گرفتم که با این شوهرک نازنین برای نشون دادن کمال همراهی و همدلی و همچنین گرفتن اطلاعات و تکمیل کردن قسمتی از یه پروژه در حالی که مثل سگ می ترسم برم ایران.
تو فرودگاه ناریتا هر چی آرایش٬ کرم٬ پودر ٬لاک حتی انگشتر که یه کم تو چشم بود رو درآوردم. روسری را تو گلوم تا یه درجه کمتر ازخفگی گره زدم. خانمی با پالتو پوست (؟!!)خیلی گران قیمت همراه با یه شال خیلی کوچک در حالی که تقریبا تمام موهاش بیرون بود٬ پرسید؟ خیلی وقته ایران نرفتی ؟ گفتم آره . خندید گفت نترس بابا خبری نیست من دوهفته پیش از ایران آمدم هیچ خبری نیست.این روسریت رو یه کم باز کن خفه می شی. تو ایران از این جا خیلی راحتر لباس میپوشند. راستی این ژاپنی ها چرا اینقدر بد لباس هستند؟!




دوتا موضوع
۱-من خیلی نمی توانم طولانی بنویسم سعی می کنم کوتاه ولی مرتب بنویسم قبول دارین؟
۲-من تمامی آدی پسورد اين بلاگ رولينگ رو فراموش کردم حالا تا بگردم پيدا کنم با عرض معذرت نه مي توانم لينک کسی رو عوض کنم نه به کسی لينک بدم .

۲/۲۱/۱۳۸۵

برای توجيه غيبت


برای موجه کردن غیبت مون فعلا این عکس جوجو را داشته باشید. (خانم غیبت ما موجه شد؟)
خیلی دوست داشتم چند تا از بچه های وبلاگی تو ايران ببینم ولی متاسفانه موفق نشدم . يه دوست نازنين ای قرار بود مجری اين کار باشه که خوب متاسفانه جور نشد . البته سفر به ایران بیشتر سفر کاری بود و من هم خیلی درگیر بودم. حالا اميدوارم تو سفر بعدی موفق شوم.





۲/۲۰/۱۳۸۵

ما آمديم

خوب ما آمدیم سر خونه زندگی خودمون. حال روزمون هم با اين جوجو خيلی خوبه .شما چطوريد؟ چه خبر ؟ فعلا شما بگوييد تو اين چند وقت که من نبودم چه خبر ها شده تا من فرصت کنم صر وقت از خودمون اين جوجو شيطون که از صبح تا شب می گه آخوو آخوو براتون بنويسم.
دلم برای اين جا و دوستان نازنین ام خيلی تنگ شده بود . يه چند وقت اصلا دسترسی به اينترنت نداشتم به همين دليل نه ای ميل چک کردم نه توانستم وبلاگ بنويسم. حالا سعی مي کنم مثل سابق که نه اما هر چند وقت يه بار بيايم يه سری به کاکتوس بيچاره بزنم.

Lilypie 3rd Birthday Ticker