۴/۰۸/۱۳۸۵

من خودم گول می زنم

من هيچ وقت آدم شلخته و حواس پرتی نبودم. اما یه مدتی هر کاری می کنم٬ نمی توانم حواس ام رو جمع کنم. البته جمع می کنم ها اما انکار نتیجه خوبی نداره.

کلا تا قبل از آمدنم٬ به ايرلند٬ تعداد چيزهای که گم کرده بودم. شايد به تعداد انگشتان يک دست هم نبوده. اما از وقتی آمدم اين جا از همون روز اول دوربين فيلم برداريم تو فروگاه دابلین گم شد.( یا دزدیده شد) . رفتم کفش بخرم. کلاه آفتابی گرونم (همون یه دونه رو هم داشتم) رو گذاشتم بغل دستم جوجو رو بغل کردم٬ کفش ام رو امتحان کردم به فروشنده گفتم خوبه ميخواهمش. برگشتم ديدم کلاهم گم شد. عروسک پنجاه يوروی جوجو با همه مراقبتی که ازش کردم٬ نميدونم کجا افتاد٬ گم شد. چندين لنگه کفش جوجو از پاش در آمد٬ گم شد. از همه بدتر جای کليدم اصلا نفهميدم کجا افتاد ٬ گم شد. نصف روز رو معطل شدم تا قلی رو پيدا کردم.
هزارتا خورد ریز دیگه که آنقدر گم کرده الان یادم نیست.همه اين ها رو گفتم جهنم گم شد ديگه چی کارش کنم.

آخریش ژاکتی رو که دويست يورو خريده بودم. بعد برگشت از خريد ديدم نيست. اما الان دو روزه دارم خودم رو گول می زنم. هی به خودم مي گم اشکال نداره من چيزهای گرون تر هم گم کردم. چرا حالا غصه اش رو بخورم. تو دلم می گم وای ديگه پول ندارم٬ يکی ديگه بخرم. خودم رو سرزنش مي کنم چرا حواسم رو جمع نمي کنم. تو دلم مي گم آما تمام تلاشم رو کردم که حواسم جمع باشه . اصلا نفهميدم کجا افتاد. ياد رنگ سياه خوشگلش می افتم. تو دلم مي گم يه سياه ديگه مي خرم. اما اين رو با خيلی واسوس خريده بودم ها حالا اوووووووووو تا کی يه ژاکت ديگه رو دوست داشته باشم.
خلاصه من دو روزه دارم با خودم کلنجار می رم٬ تا خودم رو راضی کنم. از ناراحتی اش در بیایم . اما نمیشه. گاهی وقتها چقدر سخته ها آدم به خودش دروغ بگه یا خودش رو گول بزنه ها

================================

به کی باید لینک بدم ؟ یادم رفته بی زحمت بگه لینک اش رو بذارم. اگر لينک کسی رو هم بايد عوض کنم٬ بی زحمت خبر بده درستش کنم. من که حواس ندارم يه وقت ديدی وبلاگم رو هم گم کردم
.
================================


راستی يه وبلاگ خوشگل پيدا کردم.خانمها ٬آقايان

۴/۰۵/۱۳۸۵

یکشنبه آفتابی در ایرلند



می خواستم امروز آشپزی بنویسم. اما هوا خوب بود من و جوجو رفتیم(شوهر همچنان مریض تنها خونه ماند) پارک فکر کردم شاید دیدن چند تا عکس براتون جالب باشه.


مخصوصا که امروز کلی دلم هوای هیروشیما و فستیوال ساکه رو کرده بود. عکس های قدیمی را از وبلاگ قبلی ام این جا میذارم شاید دیدن دوباره خالی از لطف نباشه. برای من که کلی خاطره رو زنده کرد.
توصیه می کنم به دقت به  عکس ها  نگاه کنید。 و ببیند که دو کشور چقدر با هم تفاوت دارند.
واقعا ایرلند کشور میوزیک هست. تو عکس های فستیوال ساکه تو هیروشیما تمام مراسم فقط خوردن بود خوردن . در حالی که ایرلندی ها علیرغم اینم که خیلی چاق هستند ولی خیلی تو فستیوال هاشون مراسم خیلی بخور بخور ندارند.

کلا این کشور خیلی چیز برای دیدن نداره. ولی اگر خوشتون آمد. بگوید باز براتون عکس میذارم。

۴/۰۲/۱۳۸۵

سرطا ن پوست را جدی بگیریم


سرطان پوست شایع ترین نوع سرطان هست در ایرلند برای زنان و مردان
هر سال به طور تخمینی ۵۶۰۰ متبلا به سرطان پوست در ایرلند پیدا می شود.
از هر شش مرد یک نفر و از هر شش زن یک نفر در سن ۷۴ سالگی به سرطان پوست مبتلا می شوند

۸۰%- ۹۰% سرطان پوست به دلیل اشعه خورشید هست که می توان از آن جلوگیری کرد
۸۰%- ۹۰% از اشعه Ultraviolet ( UV)* از ابر عبور می کنند. بنابراین پوست در هوای ابری نیز نیاز به محافظت و مراقبت دارد

خراب شدن و سوختن پوست به وسیله آفتاب همیشگی است. پوست آسيب ديده هر سال به پوست سال های قبل اضافه ميشود و اين در نهايت منجر به سرطان پوست مي شود
ما در اين حالی که مي توانيم از آفتاب لذت ببريم ٬ ميتوانيم از خودمان هم در مقابل آفتاب محافظت و مراقبت کنيم

چه کسی در معرض خطر است

تمامی کسانی که فضای باز هستند٬ در معرض خطر هستند. نه فقط کسانی که حمام آفتاب مي گيرند
مشخصا تمام کسانی که مدت زمان زيادی در فضا باز کار يا بازی مي کنند٬ در معرض خطر بالای سرطان پوست هستند. ونیاز دارند که پوستشان تحت مراقبت قرار بگیرد


چه کسانی به مراقبت بیشتر نیاز دارند

کسانی که در قسمتی از بدنشان ک و مک دارند. یا قبل از برنزه شدن دچار سوختگی می شوند
کسانی که به طور طبیعی دارای مو قرمز یا چشمانی به رنگ آبی ٬ سبز ٬ یا خاکستری هستند
کسانی که دارای خال و خال گوشتی هستند ( پنجاه تا یا بیشتر)
کسانی که پوستشان به راحتی می سوزد و از نظر خانوادگی تاریخ داشتن سرطان در خانواده را دارند

چطور در مقابل نور خورشید از خود محافظت کنیم

استفاده از کلاه مخصوصا کلاه های که قسمتی زیادی از صورت را میپوشانند و همچین از گردن نیز محافظت می کنند
پوشیدن لباس های آستین بلند و لباس های قسمت بیشتری از بدن را می پوشانند

استفاده از کرمهای محافظت آفتاب با *(SPF) Sun Protection Factor پانزده یا بالاتر مطمئن باشید که کرم دارای (UVB) و (UVA) می باشد
استفاده از کرم محافظ آفتاب بیست دقیقه قبل از قرار گرفتن در مجاورت آفتاب
استفاده هر دو ساعت از کرم و تمدد آن در زمانهای کوتاه در صورت عرق کردن یا شنا کردن
خودداری از بین رفتن بین ساعت های ۱۱ تا ۳ ظهر
استفاده از چتر مخصوص آفتاب یا هر چیزی که سایه ایجاد کند
استفاده از عینک آفتابی که چشم را از اشعه UV حفظ کند ( عینک ها باید دارای استاندارد BS27 24 19 87 و برای اروپا EN1836 می باشد

بچه ها بیشترین زمان را در آفتاب و فضا باز سپری میکنند بنابراین سه برابر بزر۷سال در برابر خطر اشعه خورشید هستند
به همین دلیل سوختگی و صدمات ناشی از نورخورشید ۸۰٪ در زمان کودکی و نوجوانی و فقط ۲۰٪ آن در زمان بزرگسالی رخ میدهد

پوست بچه بسیار نسبت به اشعه خورشید بسیار حساس هست. تمام بچه ها چه آنها که آسان برنز می شوند چه آنها که دیر باید همیشه مورد محافظت قرار بگیرند
بچه های زیر شش ماه باید همیشه مورد محافظت از نور خورشید باشند. وبیشترین زمان را در سایه و به دور از نور خورشید باشند
کودکان قبل از استفاده از هر نوع کرمی باید حتی قبل از مصرف در یک تکه کوچک از بدنشان تست شود
اگر ممکن و در دسترس هست از کرم مخصوص کودکان استفاده شود
خیلی مهم هست که از کرمها به صورت ضخیم و مرتب استفاده شود. بیشتر مردم به اندازه کافی از کرمها استفاده نمی کنند٬ ولی فکر می کنند که از پوستشان به خوبی مراقبت می کنند


استفاده از کرمهای محافظ در مقابل آفتاب به این معنی نیست که شما می توانید بیشتر از زمان توصیه شد در آفتاب بمانید. همراه استفاده از کرم حتما باید از لباس های پوشیده هم استفاده شود


همیشه از گوشها ٬ گردن٬ قسمتهای لخت و کچل و همچین دستها و پاها هم مراقبت ویژه کنید
منبع irish cancer society


۳/۳۰/۱۳۸۵

دردسرهای يک اسم 3

برای آوای دل و کسانی که برايشان سوال بود که چرا برای شناسنامه از سفارت ايران تو توکيو اقدام نکرده بوديم.
براتون گفته بودم که من خيلی سريع تصميم گرفتم با قلی برم ايران. بنابراين زنگ زدم سفارت ايران تو توکيو . گفتند: بايد وقت بگيريد. برای سه هفته بعد بهمون وقت دادند و گفتند يا پدر يا مادر يکی بايد در سفارت حضور داشته باشه٬ کار شناسنامه دو روز بيشتر طول نمی کشه و پاسپورت هم سر يک هفته تا ده روز حاضر خواهد. اما مشکلی که بود آنها گفتند که اسم جوجو در نام نامه سفارت موجود نيست و بايد اين اسم را از تهران استعلام کنند. حالا اگر ما کسی را در تهران داشته باشيم که بره دنبالش حداقل سه ماه کار طول خواهد کشيد با احتمال بالای ۹۰ درصد که اين اسم رو هم تاييد نخواهند کرد. پیشنهاد دادند حالا که داریم می ریم ایران خودمون همون جا اقدام کنیم.



قلی از طرف محل کارش سخت تو فشار بود٬ که برگرده٬ . بدون شناسنامه و پاسپورت هم نمي توانستيم بچه رو از ايران خارج کنيم. واقعا مونده بودیم که چی کار باید بکنیم. یکی دو باره دیگه با قلی رفتیم٬ تا شاید حاج اقا رو ببینیم آما موفق نشدیم.
یه روز که رفته بودیم گفتند حاج آقا رفته نماز. ما رفتیم تو حیاط نزدیک یه حوض بزرگ قلی ناراحت عصبانی می گفت: تو این مملکت زندگی نکردی٬ نمی دونی اینها بگویند کاری نمیشه دیگه نمیشه. اصلا از اول اشتباه کردی با این اسم برای بچه پاسپورت (ژاپنی نه ها ژاپن به هیچ کس پاسپورت نمیده) و ویزا گرفتی. یه جیغی زدم که من همزمان باید تو دوتا جبهه بجنگم. من اجازه نمیدم کسی برای بچه من اسم انتخاب کنه. من خوب من رو میدونی نمیدونی ؟ ولم کن! خسته ام ( بعدا هر وقت از کنار آن حوض رد شدم ٬ از یاد آوری رفتارم شرمنده شدم).


قلی ناچار بود ده روز کاری بره ایتالیا بعد هم برگرده ٬ من هم خواهش التماس و زاری که ما رو تو این کشور تنها نزار من تنهایی نمیدونم چی کار کنم. همونم هی می گفت وقتی جوجو هشت روز بود دنیا آمده بود من رفتم لندن آن وقت همش می گفت برو نگران ما نباش. چرا خودت رو باختی من بهت ایمان دارم تو می توانی از پس همه کارها بر بیایی. دوست نداری که من بی کار شویم. ( گاهی هم به شوخی میگفت آنوقت ناچاره ای یه شیفت هم بیشتر کار کنی خرج من هم رو بدی). چاره ای نداشتم رضایت دادم که بلیط بگیره.

درست ۴ روز مونده بود به پروازش تو خونه لیز خورد . افتادن همان و دستش شکستن همان. تو ایران همیشه عزا دار و تعطیل یادم نیست چه تعطیلی بود ( عاشورا بود ؟فکر کنم.) تمام فامیل اش هم رفته بودند مسافرت. ما با این بچه کوچک چقدر دردسر کشیدیم٬ از این بیمارستان به آن بیمارستان تا توانستم یه جا پیدا کنیم دستش را گچ بگیره بماند.

قلی با دست به گردن آویزان رفت. و من یه بار دیگه تو ایران گیر افتادم. (یه بار سر گرفتن پاسپورت برای خودم و حالا هم سرگرفتن پاسپورت برای دخترم). ما ماندیم با یه همسایه فضول که شب و روز به بهانه مختلف آسایش ما را برده بود. به اصرار خانواده شوهر ناچار در آپارتمان رو قفل کردم ٬ رفتم تا با آنها زندگی کنم.

کار دیدن حاج آقا خیلی راحت نبود. ولی من یه روز که می خواست بره نماز پریدم جلوش و یه مختصری از جریان رو بهش گفتم. آن هم نامه رو از دستم گرفت٬ زیرش نوشت به آقای شهبازی( همون که رفته بود سنندج ماموریت) مراجعه شود.
آقای شهبازی هم خیلی زحمت کشید٬ حداقل یه دو دقیقه به حرف من گوش کرد٬ بعد خیلی خونسرد گفت: خوب نظریه کمیته هم که هست. مخالفت کردند. راهی نداره٬ برو یه اسم دیگه انتخاب کن. تو دلم هر چی فحش بلد بودم٬ بهش گفتم. خوب من اگر قرار بود٬ اسم دیگه انتخاب کنم دیگه چرا آمدم پیش تو. دیگه رضایت دادم که باید تسلیم شوم. برگشتم سر جا اولم پیش خانم م درخواست دادم. نوشتم یک شناسنامه برای دخترم با مدارک و گواهی ولات که ضمیمه اش هست٬ می خواهم.

خانم م می خندید و می گفت٬ نمیشه که بچه باید اسم داشته باشه. گفتم خانم من اسم انتخاب کردم٬ حالا که قبول نمی کنید ٬ هر اسمی که خودتون دوست دارید توش بنویسید. هر چی خانم م گفت من که نمیتوانم یه اسم بنویسم شما یه اسم بگو٬ زیر بار نرفتم. ناچار شد نامه من رو برد٬ پیش رئیس اش آن هم من رو صدا کرد . گفتم وقتی به جای ما فکر می کنید٬تصمیم می گیرید. وقتی ما دوتا آدم تحصیل کرده حق نداریم برای بچه مون اسم انتخاب کنیم ٬ باید از شما قبلش اجازه بپرسیم دیگه چه فرقی می کنه٬ که اسم بچه چه باشه٬ هر چی دلتون می خواد توش بنویسید. شما با این کارتون من رو دچار دردسر بزرگی می کنید. ویزا این بچه به این اسم هست٬ من نمیدونم واقعا با این اسم جدید که می خواهید روش بذارید آیا اصلا می توانم بچه رو وارد خاک ژاپن کنم یا نه؟ الان چند وقته شوهر من هم رفته من موندم و هزارتا کار نیم تمام و رها شده. گفت اینها رو روی این ورقه بنویس. بعد روش نوشت آقای شهبازی ملاحظه کنید.


نامه رو گرفتم دوباره برگشتم٬ پیش آقای شهبازی. پرسید خوب چی شد.گفتم آقای شهبازی تمام مدارک این بچه به این اسم هست. من بعدا باید تمام آن مدارک رو با هزار دردسر عوض کنم. این کار غیر ممکن هست. گفت : نه برو همون جا دادگاه برات عوض می کنند.گفتم خب راست میگی ما بفرمایید با این اسم اصلا چه طور بچه رو وارد آن کشور کنم. گفت خوب اشکال نداره بچه رو بذار همین جا برو مدارکش رو عوض کن بیا!!
یه کم با اقای شهبازی بحث کردم دیدیم به جای نمیرسم.آمدم بیرون.دیگه واقعا دلم می خواست بشینم رو زمین گریه کنم. یه آقای کپلی که کنار دفتر مدیرکل آقای شهبازی بود( نمیدونم سمت اش چی بود) پرسید:خانم اینها رو به حاج آقا هم گفتی؟ که چه مشکلاتی پیدا می کنی؟ گفتم نه ؟ حاج آقا رو میگه میشه دید؟ گفت: همین الان تو دفترش هست. برو شاید فکری کرد.


تو دفتر حاج آقا منشی حاج با خانم کارشناس اسم تلفنی دعواش شده بود. خواهش کردم که این نامه بده حاج آقا بخوانه . یه نیم ساعت بعد حاج آقا من رو صدا کرد٬ رفتم داخل دفترش جریان رو براش تعریف کردم. گفت: خانم این اسم برای بچه مناسب نیست. فردا این بچه بزرگ بشه از شما برای انتخاب این اسم گلایه خواهد کرد. گفتم من تو این کشور گیر کردم. حالا این جا گیر کردم. کار و درسم رها شده٬ برام مهم نیست آن بعدا چه خواهد گفت. تمام چیزی که برام مهم هست اینه که این اسم رو شناسنامه پاسپورت بگیریم . تا بتوانم بچه با خودم برگردونم.

حاج آقا زیر نامه ام نوشت با این اسم به طور مشروط موافقت می شود. ولی بعدا نسبت به تغییر اسم اقدام شود.از دفترش که امدم بیرون نشستم رو صندلی زار زار زدم زیر گریه.

نامه حاج آقا باید می بردم خدمت خانم کارشناس تا برام مهر و امضا کنه. خانم کارشناس با ناراحتی تمام این کار رو کرد و نیم ساعت بعد من شناسنامه به دست از راننده تاکسی خواهش کردم که من رو ببره به یه شیرینی فروشی .

هر چی پول همرام داشتم از شیرینی فروشی گل بانو ( آقا بانو سابق) روش این جوری نوشته بود. شیرینی خریدم. به قلی که تلفن زدم٬ اول میخواستم سربه سرش بذارم که نشد یه اسم دیگه شد. که از همون اولش گفت خوب مبارکه آخر کار خودت رو کردی من میدونستم که تو می توانی.

دوهفته بعد پاسپورت جوجو هم حاضر شد. من دقیقا برای فردای روزی که پاسپورت رو گرفتم بلیط برگشتن خریدم.

برای نازخاتون عزیز و کسانی که اسم جوجو رو نمیدونند. اسم جوجو Teresa هست. برای معنی اش اگر دوست داشتید این رو بخوانید.

از این که با حوصله خوانید ممنونم. شب روزتون خوش.

۳/۲۸/۱۳۸۵

دردسرهای يک اسم 2

آقای عظيمی بی اعتنا به حرفهای من سر وانداخت از اتاق رفت بيرون. من موندم هاج واج که چه کنم. ناچار برگشتم خونه تا بتوانم سر فرصت فکر کنم و تصميم بگيريم.
فردا صبح باز راهی ثبت احوال شدم پيش خودم فکر کردم ميرم با مقام بالاتر از آقای عظيمی صحبت می کنم. با کلی پرس و جو از دختری که تو قسمت ثبت نامه بود و از فارسی من خيلی تعجب کرده بود(؟) می گفت خيلی به سختی می فهمه منظورم چی هست(؟؟!!) کلی اطلاعات کسب کردم.حالا من از آن اطلاعات مفيد کسب می کنم. آن هم ديگه سابقه خودم رو جد و آبادم رو شوهرم رو همه رو کشيد بيرون کلی هم خوشحال بود که چه اطلاعات مفيدی(؟) بدست آورده.

فهميدم بايد برم پيش آقای شهبازی که مدير هست. به دفترش مراجعه کردم٬ گفتند تشريف بردند٬ سنندج ماموريت تا هفته آينده نمی ياد. برگشتم پيش دختره پرسيدم مقام بالاتر از آقای شهبازی کی هست؟ گفت معاونت سجلی آحوالی ( يه چيزی تو مايع ها يادم نمي یايد درست) . گفتم مي خواهم برم باهاش صحبت کنم. گفت : اتفاقا آدم خيلی خوبيه. يه کم خوشحال شدم. رفتم دفترش دوتا آقای کپل تو دفترش منشی بودند.

يکی که به محض ورود من یه نگاهی به من کرد و پاشد رفت٬ بيرون. اون يکی هم دارای حالی که من همچنان سر پا بودم ٬ داشت با تلفن حرف ميزد.

محمدی جان :چطوری/ حال امروزت چطوره هاهاهاها خوبی دادش هاهاها

ببين يه آقای با يه کت وشلوار مشکی فرستادم٬ پيشت . نمی آمده هنوز که ؟ ببين يه جوری ببپچونش ؟ يه چند وقتی بره ٬ بيايد. حالش جا بياد. مر.... آمده اين جا صداش رو برای من بلند مي کنه. آره آره حالشو بگير حسابی ها
بگو نامه ات رو باید بفرستم تایید بگیره یه چند هفته طول می کشه.

تو دلم گفتم : بيا عجب جايی آمدم. تلفن آقا که تموم شد. گفت : بفرماييد : چه امری داشتيد. گفتم : هی چی ؟ برم دیگه؟!! فکر مي کنم آن جور که شما تو تلفن گفتيد : اصلا حرف نزنم ٬ برم ٬ بهتره.
يه خنده زشتی کرد و گفت: نه​ آن جريانش فرق داشت. لازم بود: حالشو بگيريم. نامه داری؟

گفتم : نامه که نه؟ مي خواهم با اين معاونت شما صحبت کنم مشکل ام رو بگويم شايد برای من چاره ای پيدا کرد. گفت : خوب! نميشه کرد همين جوری بری باهاش صحبت کنی. بايد بری نامه بنويسی. من اول ببريم باهاش صحبت کنم بعد لازم شد٬ خودت ببری باهاش حرف بزنی.
گفتم خوب چی بنويسم.من الان تنها هستم ٬ شوهرم هم نيست٬ زياد بلد نيستم فارسی نامه اداری بنويسم. مي توانی کمک کنی من بنويسم. کاری نداره که همين که داری می گی رو بنويس. من هم همين جور که غلط وبلاگ می نويسم٬ همان جور نامه نوشتم. فکر کنم ٬ از خواندن نامه من خنده اش گرفته بود. گفت ژاپن چی کار مي کنی؟ مرده می سورونی؟ پول پاور مي کنی؟ هاهاها

نامه رو يه کم دستکاری کرد و گفت: حالا برو اتاق کارشناس اسم برات نميدونم چی کار کنه؟ دوباره بيا اين جا. از شنيدن نام کارشناس اسم دنیا در نظرم تیره و تار شد. گفتم نميشه خودتون همون کاری که کارشناس اسم انجام ميده شما انجام بدهيد. من دیگه آن جا نرم.

گفت: لباست چرا خيس شده(؟)نه نميشه آن بايد زيرش بنويسه.تازه بگو سابقه ین اسم رو با نظر کمیته هم بهش سجاق کنه. برو بیارش که من بذارم تو کارهای حاج آقا(؟) ایشون بخوانه دستور بده.لباست چرا خیس شده(؟)

اممامم اممم لباس ام خیس شده ٬ چیزی نیست٬ میدونی که من بچه کوچک دارم شیر می خوره الان از صبح گذاشتمش آمدم. با احساس بدبختی فراوان رفتم اتاق کارشناس اسم. خانم کارشناس تا من رو ديد٬ با صدای بلند گفت: تو که هنوز اين جايی . هنوز از رو نرفتی؟ از اين حرفش کمی عصبانی شدم. گفتم : خانم محترم واسه يه اسم کلی من رو کلاف کرديد حالا بهم می گويد از رو نرفتي. من درس دارم٬ کار دارم ٬ هر روز بچه شیره خوره رو می زارم میایم این جا دنبال کارم . پرید وسط حرفم گفت: صداتو برای من بالا نبر ٬ صدا تو برای من بالا نبر.ما از صبح تا شب تو این هوای آلوده داریم٬ این جا جون می کنیم. خوشگذورنی تون رو آنور دنیا می کنید میاید این جا برای ما داد و بیداد می کنید.

از عصبانیت رو به انفجار بودم. یه کم خودم رو کنترل کردم ٬ گفتم: این حرفها این جا کاری نمی کنه( احتمالا نفهمید من چی می گم) این نامه رو روش بنویسید٬ سابقه رو هم بدهید برای معاونت سجلی حقوقی (فکر کنم) هست. گفت: بهت بگم : بی خود داری خودت رو الاف میکنی. وقتی من تایید نکنم. محال حاج آقا تایید کنه.گفتم یعنی پست و مقام شما تو این جا از حاج آقا بالاتره(؟) با خشم یه خرچنگ قوباغه کج پایین نامه من نوشت. یه چند تا ورق سنجاق کرد به نامه من و داد دستم. وقتی تو راهرو بود داد زد که سابقه رو واسه من بیار حتما یادت نره ها

برگشتم پیش آقای منشی نامه رو دادم٬ خدمتوشون گفت : بفرمایید بنشنید. حاج آقا الان مهمون داره. مهمونش که بره٬ من اول نامه رو میدم بخوانه بعد می گم شما هم برو تو باهاش صحبت کن. آدم خیلی مثبتی هست. مخصوصا مشکلات ایران خارج از کشور رو درک می کنه. انشالله کارت را میافته.

تا آخر وقت اداره ای نشستم. که یه دفعه یه آقای با قد کوتاه از دفتر خارج شد و به منشی گفت من دارم میرم مجلس. پشت سرش هم یه آقای دیگه آمد منشی هزار تا تعظیم خدمت آقای پشت سری کرد تا از دفتر خارج شدند.

ادامه دارد....



خواهشمند است از طولانی بود مطلب نارحت نشوید. آنقدر بدختی کشیدم. آجازه بدهیم بنویسم تا دلم خنک شود.

دیدید نامه اداره ای نوشتن هم بلد شدم.

۳/۲۶/۱۳۸۵

دردسرهای يک اسم1

صبح روز شنبه اولين روز کاری در ايران به همراه جوجو( گفته بودند جوجو رو بايد بياوريد.) رفتيم که شناسنامه بگيريم. ساختمانی کوچک که به در و دیوارهایش مدرک دريافت ISO چندهزار و چندی برای برخورد خوب کارمندان و مدیریت با ارباب رجوع به زبانهای انگليسی و فارسی قا بديوار ها شده بود.

اطلاعات راهنمايی مون کرد که بايد به طبقه دوم و خانم م مراجعه کنيم. در طبقه دوم خانم م را جستجو کرديم. ولی خبری ازشون نبود. با کمی پرس وجو گفتند خانم م رفتند مرکز(؟) . پرسيدم خوب ايشون نيستند کارشون رو کی انجام ميده. گفتند يا تا ساعت ۱۱.۳۰ صبر کنيد يا بريد فردا بيايد.

یه یک ساعتی به انتظار نشستیم. به آقای که کنار ميز خانم م نشسته بود گفتم : ما از راه خيلی دوری آمديم. با بچه خيلی برامون سخت هست منتظر بمونيم٬ نميشه کاريش کرد. ما دوباره فردا با بچه بيايم خيلی سخته.

گفت کارتون چيه گفتم : ميخواهم واسه بچه ام شناسنامه بگيريم. گفت اسمش تاييد شده؟ گفتم : خانم م نيستند کسی نیست کار ایشون رو انجام بده. گفت: من براتون چک ميکنم. رفت پشت يه کامپيوتر که يه گوشه اتاق بود. پرسيد اسم بچه چی هست. يه کم سرچ کرد گفت متاسفانه اين اسم جز ليست ما نيست. يه اسم ديگه انتخاب کنيد؟
من هم با چشمهای از گرد شده نگاهش کردم. تو دلم گفتم مگه نقل و نباته که يکی ديگه انتخاب کنم. گفتم من همين اسم رو مي خواهم چی کار بايد بکنم. گفت: پس بايد بريد فردا بيايد تا خانم م براتون يه نامه بنويسيد برای پيش کارشناس اسم(؟؟) .

گفتم خوب اگر خانم م فردا نبود چی ؟گفت نه فردا یکشنبه هست. خانم م دانشگاه نمی ره و تا آخر وقت هم هست. گفت بذار مدارک تو چک کنم که فردا چيزی کم نداشته باشی. راستی بچه رو هم تو اين هوا آلود نيار اين جا. گفتم به ما گفتند بچه بايد باشه. گفت نه لازم نيست بچه رو بياريد.

فردا صبح بچه رو گذاشتيم پيش پرستارش. دوتايی رفتيم تا خانم م بهومون نامه بده بريم پيش کارشناس اسم. روی یه برگه درخواستمون رو نوشتیم٬ خانم م با خوشرويی مدارک رو به هم سجاق کرد و گفت چه اسم قشنگی انتخاب کرديد تا حالا نشنيده بودم. برید ساختمان پشتی قسمت کارشناس اسم.

در یه اتاقی سه تا خانم کارشناس نشسته بود ند. خانمی که وسط اتاق نشسته با دست اشاره می کنه بيا اين جا. با ترس لرز رفتم جلو نامه درخواست را دادم دستش گفتم : با اسم دختر من مخال......خودم دارم می بینم. این اسم چی انتخاب کردید. محال ممکنه این اسم . نه نه خانم برو برو یه اسم دیگه بذار. خیال خودت رو راحت کن.

خوب حالا باید چی کار کنم؟ گفتم : که برو یه اسم دیگه انتخاب کن. اما خانم به من گفتند این نامه رو بیارم این جا روش دستور بدند. تا من اسم بچه رو بتوانم شناسنامه بگیریم. خانم (با داد و بیداد) کی باید دستور بده خانم . من باید دستور بدم. من هم می گم همچین اسمی تو لیست نام نامه های ما نیست. تمام شد رفت. خوب حالا من باید چی کار کنم. هیچی برو یه اسم دیگه انتخاب کن.

دست از پا دراز تر برگشتم خدمت خانم م گفتم این جوری گفتند. گفت : برو دوباره بهش بگو نامه رو ببره کمیته نام آنجا تصمیم بگیرند. شاید قبول کردند. دوباره برگشتم خدمت خانم کارشناس اسم گفتم : این نامه رو ببرید کمیته نام شاید موافقت کردند.

خانم کارشناس با عصبانیت گفت : خانم من میدونم که این اسم رو موافقت نمی کنند. گفتم خوب اشکال نداره فوقش می گویند نه دیگه ! با بی میلی نامه من رو گرفت. گفتم خوب فردا بیایم جواب بگیریم. چنان خشمگین نگاهم کرد ٬ که بدون هیچ گونه غلو و بزرگ نمایی واقعا یه لحظه لرزیدم.

گفتم خوب چه وقت بیایم . گفت این شماره رو بگیر این دو هفته دیگه سه شنبه زنگ بزن به من جواب رو بهت بگم. گفتم می توانم خواهش کنم یه مقدار زودتر کار من رو انجام بدهید چون...... خانم چند نفر از استاد دانشگاه گرفت تا نماینده ثبت احوال باید بیاند تو کمیته کلی هم جلوتر از شما تو نوبیت هستند. این نامه ببین ماه ۳ ماه پیش هست. کلی بهت لطف کردم گفتم دوهفته دیگه . پیش خودم حساب کردم حالا دوهفته دیگه هم بخواهد پاسپورتش طول بکشه خوب می شه یک ماه. زیاد هم برای برگشتنمون دیر نیست.

آنروز اولین روزی بود که هشت ساعت جوجو تنها بود. آنقدر گریه کرده بود که تقریبا بیهوش بود. از آنجایی که جز شیر مادر چیز دیگری رو قبول نمی کرد. از صبح هم گرسنه مونده بود.
تا دو هفته قلی چپ رفتم گفت تیلا این اسم رو قبول نمی کنند. یه اسم دیگه انتخاب کن . راست رفتم گفت اسم انتخاب کردی؟ این اسم رو قبول نمیکنند ها. من هم می گفتم حالا صبر کن ببین چی میشه.

روز موعود زنگ زدم. دلم عین سیر و سرکه می جوشید. از صبح تا ساعت ۴ زنگ زدم کسی جواب نداد. هی فکر کردم یعنی چی شده ؟ به من تلفن اشتباه داد؟ هزار تا فکر کردم. تا فردا صبح شد باز یه مقدار شیر تو شیشه برای جوجو گذاشتم ٬ رفتم امورخارجه خدمت خانم کارشناس نام. خانم کارشناس تا چشمش به من افتاد گفت : مگه نگفتم نیا تلفن کن. گفتم دیروز زنگ زدم اما کسی جواب نداد. گفت دیروز مرخصی بودم ٬با اسم شما هم مخالفت شد. خداحافظ شما
یه چند دقیقه وایستادم زیر لب گفتم دچار عجب دردسری شدم ها . خانم کارشناس شنید و گفت: دردسر رو شما برای ما درست می کنید. قبل از این که نام انتخاب کنید. باید از ما استعلام می کردید تا الان دچار مشکل نشوید.
گفتم : خانم محترم يعنی ما دو تا آدم نميتوانيم برای بچه مون نام انتخاب کنيم. حتما بايد از شما اجازه بپرسيم. خب حالا که اين اسم رو انتخاب کرديد پس دردسرش رو هم تحمل کنيد. اصلا شما چرا اصرار داريد برای بچه تون شناسنامه بگيريد.گفتم : بچه من ايرانی هست و هر ايرانی حق داره که يک شناسنامه داشته باشه. من برای گرفتن شناسنامه ديگريش فقط دو ساعت وقت گذاشتم٬ برای شناسنامه ايرانی اش الان مدتی هست که درگير هستم. من کار و زندگی دارم بايد هر چه زودتر برگردم ٬ تا کی بايد درگير اين مسئله باشم. به کی بايد مراجعه کنم. گفت: وقتی مخالفت شده ديگه کاريش نميشه کرد. گفت من ميخواهم رئيس شما رو ببينم. گفت ديدن آن فايده ای برات نداره. من کارشناس اسم من بايد تاييد کنم. تا من تاييد نکنم شما کاری نميتوانيد بکنيد. گفتم اشکالی نداره من ميخواهم باهاشون صحبت کنم. گفت من توصيه نمي کنم اين کار رو بکنی. چون بعدا ايشون ميايد با ما دعوا مي کنه که چرا شم رو به اتاقشون راهنمايی کردم. خانمی ديگری که تو اتاق بود گفت برو پيش آقای عظيمی با دست اشاره کرد به اتاق روبروی. رفتم اتاق روبه روی کسی توش نبود. گفتند بايد صبر کنيد ايشون بيايد. تا آخر وقت اداره ای صبر کردم خبری ازشون نشد.ناچار برگشتم خونه .

فردا صبح باز راهی شدم. تا آقای عظیمی رو ببینم. یه دوساعتی معطل شدم تا آقای عظیمی آمد. گفتم آقای عظیمی با اسم دختر من موافت نشده من هم باید زودتر براش شناسنامه بگیریم چون باید از ایران برم و....همین طور که توضیح میدادم آقای عظیمی گفت خانم چه خبرته. یواش یواش همین جور خود سر اسم انتخاب میکنید. حالا می خواهید من براتون چی کار کنم. گفتم : ميخواهم اسم دخترم رو تاييد کنيد تا من براش شناسنامه و پاسپورت بگيريم فقط همين.گفت: نميشه خانم اين اسم خارجی هست. برو يه اسم ديگه انتخاب کن. گفتم من به اين اسم عادت کردم الان خيلی برام سخت هست اسمش رو يه چيز ديگه بذارم. گفت اسمش رو تو شناسنامه يه چيز مناسب بذار بعد هر چی دوست داری صداش کن.

گفتم من اين کار رو نمي کنم. از الان راه کلا زدن رو به بچه ياد بدهم. چقدر اين روش رو امتحان کرديد و نتيجه اش رو ببنيد ديگه . يک عمر تو گوش بچه ها گفتند اگر تو خونه ويدئو هست. تو مدرسه نگی ها حالا می بينيد که همون بچه هايی که بزرگ شدند به هيچ اصول اخلاقی پايبند نيستند. من حتی شده يه اسم دیگر صداش کنم اين کار رو نميکنم که تو شناسنامه يه اسم بذارم يه اسم ديگر صداش
.کنم

ادامه دارد...
اسم ها همه مستعار هستند.

۳/۲۵/۱۳۸۵

فريبی دوباره

در روزهای شلوغ کاری در ايران سعی مي کرديم ٬ برای آن که به کارهامون بیشتر برسیم. هیچ دعوتی رو قبول نکنیم. تقریبا جز هفته ای یکبار برای نهار روز جمعه خونه مادر شوهر هيچ جا نمي رفتيم.
تو يکی از همين نهار بود ٬ که صحبت به انتخاب آقای احمدی نژاد و زمان انتخابات رسيد. مادر شوهر گفت: مجيد زمان انتخابات کلی با ما مشکل پيدا کرد. آخر سر هم قهر کرد. پاش کرده بود تو يه کفش که پاشيد به احمدی نژاد رای بدهيد. من تو شهرداری کار ميکنم. نمي دونيد چقدر مرد مومن و خاکی هست. از وقتی آمده شهرداری همه چيز رو زير رو کرده اين جوری و آن جوری هست. هر روز تلفن می کرد٬ خواهش٬ تمنا که به آقای احمدی نژاد رای بدهيد. مادر شوهر هم می گفتک بابا من اصلا تا حالا رای ندادم. حتی زمان خاتمی هم رای ندادم حالا پاشم بيايم به احمدی نژاد رای بدم.
من و قلی که دلمون قلی ويلی ميرفت برای ديدن يه فرد رای دهنده به آقای احمدی نژاد . پيشنهاد کرديم يه برنامه ملاقات با اين اقا مجيد و خانواده اش داشته باشيم. ظرف يک هفته اقا مجيد و عيال با اصرار فراوان ما رو به خونه خودشون دعوت کردند و نهار جمعه ای مهمانشان شديم.
مجید ۴۵ ساله کارمند شهرداری٬ ساکن تهران ٬ دارای همسر معلم (که اصرار فراوان دارد بهش بگویند دبیر.) دو فرزند دودختر با ظاهر خیلی معمولی( منظورم از ظاهر حجاب هست٬ نه قیافه) . آقا مجید با لبخند به ما می گوید بچه هایم می گویند برایمان ماهواره بخر. ولی من می گویم هر چیزی از من بخواهید جز ماهواره.
بعد نهار که خيلی هم زحمت کشيده بودند. قلی با موذيگری خاصی شروع کرد به حرف کشيدن از مجيد و انگيزه اش رو از رای دادن و انتخاب آقای احمدی نژاد پرسيد؟ در کمال تعجب و برخلاف انتظار مجيد در کمال صداقت گفت گول خورده و الان هم خيلی پشيمان هست.
قلی با بد جنسی خاص هی می پرسيد : مگر آقای خمينی در سالهای اول انقلاب شعار نمي داد که ما پول نفت را به در خانه های شما می آوريم؟ مگر آن شعار عملی شد؟ چطور بار ديگر فريب همان شعار با کمی تفاوت که ما پول نفت را به سر سفرهای شما مي آوريم. آخر تا کی بايد فريب بخوريم. هر چهار سال بايد يه چيز و يه کلک بهشون رای ميديم. هنوز بعد از سی سال تو همون پله اول وايستاديم..........
آقا مجيد بیچاره هم هی سرخ می شد هی سفيد مي گفت: از کجا می دانستم این جوری میشه. اما قلی قلک که ول کن ماجرا نبود که هی ادامه مي داد. ناچار شدم به دليل اين که خونشون مهمون بوديم٬ يه ويشگون اساسی از پاش بگيريم تا بلکه ساکت شه.ولی متاسفانه کار ساز نشد که نشد. تا عصر سر انتخاب انتخابات بحث کردنند. البته بنده خارج نشین فقط گوش دادم.

آنقدر موضوع دارم ازشون دلم میخواد بنویسم که دارم منفجر می شوم. کاش یه مقدار می توانستم فارسی رو تند تند تایپ کنم. فارسی نوشتن وقت خیلی زیادی از من می گیره.

یکی از موضاعاتی که خیلی دلم می خواست یه فکر و وقت آزاد داشتم در موردش می نوشتم. مسئله ای که آلیس در زمین عجایب نوشته.من کاری به بقیه ندارم.که چرا کامنت مي نويسند يا نمي نويسند ولی در باره خودم
همانطور که بارها هم گفتم و کتمانش نکردم. همین مسئله کامنت گرفتن هست که من هم دلم براش قلیلی ویلی میره.واما مسئله کامنت گذاری( که آن هم دلم براش شدیدا قلیلی ویلی میره و باز حمت خودم رو کنترل می کنم.)
بنده سرپا تقصیر کلا نگاهم به مسئله کامنت گذاری هم به چشم یه چلنج یا تبادل نظر با نویسنده وبلاگ که در پی آن دوطرف چیزی یاد می گیرند و به اطلاعاتش اضافه میشه و به اشتباهاتشون پی می برند.
اما از آن جایی که چند باری که خواستم از این اصل پیروی کنم٬ با شدت هر چی تمام به جای خود نشاندم شدم. واین که اصلا کی به تو گفته این جا کامنت بذاری٬ کسی نظر تو رو نخواست. تو مگه اصلا فضولی ال هستی بل هستی... تو اصلا نمی فهمی به این نتیجه رسیدیم که دیگه اصلا یا کامنتی ندم یا حداقل کامنت جدی و بحث انگیز ندم.
آدم از کجا بدونه پشت سر یه دون کامنت ناقابل چیزهای نهفته هست و برخورد صاحب وبلاگ و دوستان وبلاگ کامنت گیرنده چه خواهد بود؟
آلیس عزیز خیلی دلم می خواست برات کامنتی مي نوشتم. و بهت مي گفتم از آن ۵۶۶ تا ۶۶ بار من بودم که مطلبت رو خواندم هر بار يه چيزی برات نوشتم ولی در لحظه آخر از پيست کردنش منصرف شدم.

آشپزخانه خوب است




۳/۲۴/۱۳۸۵

گله از چه می کنیم

وقتی حرفی به مذاق مون خوش نمیاید. حالا شده زیر سایه اسم یکی دیگه هم بریم همراه با خورشید ماه تابان ستاره درخشان خفه اش می کنیم. امر می کنیم که در چه حوزه و منطقه ای اظهار نظر کنه و بیشتر از آن حرف نزنه.
امروز که سکوت می کنه و همراهمون نیست. گله از چه می کنیم؟مگر یادمون رفته که خودمون خواستیم و خودمون کردیم؟؟گله از چه می کنیم?!!

می ببنید که چطور می زنند. حالا که باز یه گوشه چشمی به دنیا دارند این طور بی رحمانه و وحشیانه عمل می کنند.

می ترسم از فردایی که اینان به بمب اتم هم دست پیدا کنند. هیچ بعید نیست که آن رو سر مردم خودشون هم بریزند.

واقعا کسی هست که بخواهد از داشتن بمب اتم توسط این دولت دفاع کنه ؟!
!!

۳/۱۸/۱۳۸۵

ميوه گنديده


با گوشه چشمش دختری رو که ته سالن نشسته بهم نشون میده و میگه آن رو نگاه کن. ديدم وای چقدر خوشگله . چه فايده از خوشگلیش. مادرش خراب بود. يعنی چی؟ خراب بود؟!!مگر مادرش ميوه بود که خراب باشه.
ميدونی يه پدر مومن ونماز خوانی داره که نگو به همین دخترش از دوسالگی قرآن ياد داده نميدونم الان دختره چقدر از قرآن رو از حفظ بلد هست. اما اين دختره و که می بينی چقدر خوشگله ولی از زيبايی اصلا به پای مادرش نميرسه. مادرش وقتی یه دختر ۱۳ ساله بوده عاشق یه پسری میشه ولی خانواده اش میدنش به بابای این دختره که ۲۵ سال از خودش بزرگتر بود. مارد بعد عروسی همچنان رابطه سابقش رو حفظ میکنه.


یه شب شوهر مچش رو میگیره زنگ میزنه میایند می گیرنشون . مادر تو دفاع از خودش میگه که شوهرش هیچ وقت هیچ توجه ای به آن نیازه اش نداشته. می دونی اين مسئله تا مدتها تو کن* جوک شده بود. زنها به شوخی به شوهراشون مي گفتند اگر بهم توجه نکنی ميرم خراب می شم.

پدره آنقدر تلاش می کنه تا زنش را سنگسار کنند. پدره عقیدهداشته سنگسار گناهانش رو پاک میکنه. می گويند خودش هم اولين سنگ رو پرت کرده .

مادره برای آخرين خواسته زندگيش درخواست مي کنه دخترش رو ببينه ولی خواهر شوهر اجازه نميدهند. اما روز سنگسار دلشون ميسوزه بچه رو چند دقيقه قبل از سنگسار ميرند مادره ببينه . ميگويند مادر چنان بچه اش رو می بوسيد و گريه و التماس ميکرد. می گویند این مسئله آنقدر تو روحیه دختره تائیر گذاشته که تا چند بار خودکشی کرده مداوم هم غش میکنه. اما عمه هاش می گویند روح شیطانی مادرش رفته تو جلدش.

کن* نام محله ای در تهران

۳/۱۷/۱۳۸۵

همسایه ها

تا حالا تو زندگی به آدمی برخورد کردید که خیلی شوخ طبع ٬خوش برخورد باشه. ولی بعد از یه مدت از دستش کلافه شده باشید؟

تو اين آپارتمان جديدمون يه همسايه داشتيم که از همون لحظه اول که ديديمش يه حس عجيبی داشتم. نه اين که ازش بد بيايد اما به نظرم يه جوری فضول می آمد همراه با يه مقدار زيادی زرنگی و بسيار شوخ طبع که با حرفهای و کارهای خنده دارش در برخوردهای اول تو دل خيلی ها مي نشست. از جمله این قل قلک من خیلی ازش خوشش میامد.

آقا همسايه از همون روزهای اول به بهانه های مختلف از شب کله سحر گرفته تا نصف شب در آپارتمان ما رو می زد. تا جايی که اين قل قلک صبور و با ملاحظه رو هم يواش يواش کلافه کرد. روزی نبود که صدا و داد بيداد اين همسايه تو کوچه يا راهر رو نباشه. از آن جایی که خیلی آقای خوش برخوردی بود زودی با همه دوست می شد. ولی بعد آشنایی شروع میکرد به دخالت در زندگی دیگران و آخرش هم کارش میکشید به دعوا زدو خورد.

يه روز زنگ میزد به پلیس.و به همسايه روبروی گير مي داد که زن من رو ديد می زنه.پليس ها رو می ریخت تو آپارتمان. دل و جگر ما رو ما که دستگاه ماهواره داشتیم آب می کرد. پلیس هم هی میرفت بالا می امد پایین . پنجره مورد ادعا آین آقا رو بررسی میکرد. تا این که به این نتیجه رسید. هيچ نقطی که ازش بشه خونه اين آقا رو ديد زد٬ وجود نداره و ساعت های مورد ادعا اين آقا هم اصلا کسی در منزل ادعایی این آقا نبوده. از شانس بد این آقا هم صاحب خونه ای رو که ادعا میکرد خونه ما رو دید میزنه خودش تیمسار نیروی انتظامی از آب در آمد و يه حال اساسی به اين آقا داد. اما این آقا از رو که نمی رفت که همچنان اصرار که خونه ما رو دید میزند.

بعد از آن پتو ملحفه پاره کهنه ای نبود که از آن پنجره مشکوک برای جلو گيری از ديدن زدن آويزن نشه و پشت سرش اعتراض بقيه همسايه ها که اين با اين کارش نما ساختمان رو خراب کرد و اين جور دعوا ها

دعوا بعدی اين آقا با همسايه طبقه بالاش بود.که ادعا می کرد صاحب آپارتمان هر چند وقت يکبار زن مياره (؟!!) . يه روز با نامه بلند بالا آمد در آپارتمان ما که شما پای اين نامه رو امضا کنيد. بدون آين که حالا توضيح بده چرا بايد امضا کنيم. هی می گفت: امضا کنيد ٬ تا بهتون بگم چی شده.
خب ما هم وقتی جريان رو فهميديم ٬ گفتیم ما امضا نمی کنيم. اصلا به ما ربطی نداره آن تو آپارتمان زن مياره(!!) تا وقتی برای ما مزاحمتی نداشته باشه کارهاش به خودش ربط داره. آقا همسايه هم عصبانی که تو اين آپارتمان زن و بچه زندگی ميکنه يعنی اصلا برای شما مهم نيست که اين آدم چی کار ميکنه؟ خلاصه داد و بيداد...

اول که ادعا ميکرد همه آپارتمان ها امضا کردند. فقط شما هستيد بعد که نامه رو ديديم فقط امضا خودش بود امضا زنش . امضا نکردن نامه همان چپ شدن اين آقا با ما همان.

آپارتمان ما پارگينگ نداشت. ولی ما از همسايه اجازه پرسيده بوديم. که ماشين مون رو داخل حياط بذاريم. از فردا آن روز يا ماشين چرخهاش پنچر شد. يا از بالا يه گلدان آفتاد روی سقف ماشين يا روی درش با يه چيز تيز گنده شد. تا این که بيچاره تبديل شد به يه ماشين کهنه و قراضه.


براتون بگم که این آقا بالاخره آنقدر پا تو کفش همسایه طبقه بالاش کرد. تا اینکه یه روز صدای جیغ و داد کتک کاری از راه پله ها بلند شد. ظاهرا آقای همسایه به خیال خودش مچ طبقه بالای رو گرفته بود. انکاری ساعت سه بعدازظهر دو تا خانم میرند طبقه بالای... آقای همسایه محترم هم بعد چند دقیقه میره زنگ میزنه و شروع میکنه با داد و بیداد به نصحیت کردن صاحب خونه که من زن جوون(؟!) دارم . تو خجالت نميکشی اين جا کثافت کاری ميکنی؟ از اين حرفها که صاحب خونه هم هاج واج می مونه که چی کار کنه.
صاحب خونه می گفت که وکیل هست و از آن آپارتمان به عنوان محل کارش استفاده ميکنه. آن خانم و خانم های ديگر که اين آقا روزهای قبل دیده موکلانش بودند. و آز آنجا که بيشتر روی پرونده های خانوادگی و طلاق کار ميکنه بيشتر موکلانش زن هستند.
حالا به جای این که آقا همسایه شاکی باشه آقای وکیل شاکی شد و زنگ زد به پلیس آمدند آقای همسایه رو با خودشون بردند ظاهرا یه شب هم تو کلانتری مونده بود و آقای وکیل به شرط این که دیگه فضولی نکنه رضایت داده بود آزادش کردند.


يه چند وقت بعد ديديم برای ما قبض برق٬ یا آب ( درست یادم نیست)آمده به مبلغ پانصد چند هزار تومان. آنقدر زياد بود همون شب زنگ زديم به خانواده قل قلک که چرا اين قدر گرون ؟ چه خبره ؟ ژاپن هم اين قدر نبود بابا که دیدم آن ها هم خیل تعجب کردند. گفتند شاید چون آپارتمان سالها خالی بوده شاید بدهی از قبل داشته.

خلاصه با کلی تحقیق متوجه شدیم همسایه فضول هم کار دست خودش داده هم دست ما. آقا همسایه برای این که حال آقای وکیل رو بگیره رفت شکایت وتلفن این ور آن ور که آین آقا از آپارتمان مسکونی به جای تجاری استفاده میکنه. نتیجه اولین این خبرچینی اش هم این شده که تمامی اب و برق و همه امکانات آپارتمان ها رو به جای تعرفه مسکونی با تعرفه تجاری محاسبه میکردند و دلیل این مبلغ عجیب و غریب هم همین مسنله هست.

نمی دونید چه وقت و اعصابیاز ما ضایع شد. چقدر دردسر کشیدیم تا این که دوباره آمدن همه آپارتمانها رو دیدند و تعرفه تجاری رو به مسکونی تغییر دادند. از آنجایی هم که دفتر وکالت و مطب پزشک می توانه تو ملک مسکونی هم باشه و مشکلی نداره باز تیر آقای همسایه به سنگ خورد ٬نتوانست حالی از اقای وکیل بگیره.
آقای همسایه همچنان در پی نقشه ای برای گرفتن حال آقای وکیل بود. و قسم میخورد که اشتباه نمیکنه و وکیل کار خلاف میکنه و آن یه روزی مچش رو میگیره و یا به قول خودش پوزش رو به خاک میزنه.

یه بار قل قلک بهش گفت : آخه مرد عاقل آدم می یاد برای این که حال یکی دیگر رو بگیره٬ به خودش ضرر میزنه. خب خودت هم باید هر ماه کلی پول اضافه بدی این چه کاری هست که کردی؟خواهش میکنم این دفعه خواستی حال این آقا رو بگیری ما رو ت دردسر ننداز.
اما این آقا ​انقدر عصبانی و کینه ای بود که می گفت من آگر شده حتی آپارتمان خودم رو منفجر میکنم. تا این رو از بین ببرم. من غیرتم قبول نمی کنه این اینجا باشه.

خلاصه براتون بگویم که تا مدت یک ماه شاید کمی بیشتر یا کمتر که ما در آن آپارتمان بودیم٬ این آقا هر روز یه بساط داشت.


واقعا نمیدونم گاهی وقتها کینه کور آدم رو به کجا می کشونه؟ این که آدم به خودش یه ضربه سنگین بزنه تا این که ترکش این ضربه به پر یکی دیگه بگیره . واقعا با چه عقل و منطقی قابل توجیه هست؟ خب شما بگویید ببینم نتیجه اخلاقی که از این پست گرفتید چی بود؟

۳/۱۶/۱۳۸۵

زندگی مستقل

ديگه از بس مهمون بازی کرديم يواش يواش داشتيم از کارهامون عقب می مونديم. تا اين که يه روز قلی گفت: من اصلا نميتوانم به کارهام برسم. بايد يه فکری به حال اين مسئله بکنيم. گفتم خوب چی کار کنيم ؟ از فردا هر کس دعوت کرد ديگه قبول نمي کنيم . گفت نه ؟! من اصلا تو اين خونه راحت نيستم. بايد از اين جا بريم. گفتم قلی جان چی کار کنيم مي خواهی بريم تو خيابون چادر بزنيم ما که جز خونه پدر مادرت جا ديگری نداريم. گفت ما يه آپارتمان کوچک داريم که خالی هست. اما شاید خیلی راحت و مناسب نباشد ولی آگر قبول کنی که بيايی آن جا خيلی خوب ميشه. مستقل ميشيم مي توانيم به کاره هامون برسيم. گفتم باشه من که خيلی هم خوششم می ياد که يه زندگی مستقل داشته باشم خودم خريد کنم کارها مو خودم بکنم اين جوری با اين محيط و مردم بيشتر و بهتر ارتباط برقرار ميکنيم و بهتر ميشه درک شون کرد.


راه افتادیم خیابابون به خیابون برای خونه جدید مون وسایل اولیه یه زندگی موقت رو بخریم. تو خیابونهای تهران از شیر مرغ تا جون آدم زاد وجود داره.شهر پر از تبلیغ برای محصولات کره ای هست.( جالب که چند وقت پیش دولت ایران کره را تهدید به قطع روابط تجاری کرده بود) خیابون جمهوری مرکز فروش لوازم برقی تقریبا می شد همه چیز پیدا کرد. از آن جایی که این قلی عاشق دل باخته تی وی هست ٬ همون تی وی که ما تو هیروشیما در خونمون داشتیم در کمال تعجب با قیمت خیلی کمتری خرید. با یه رسیور که صد و خورده کانال رو مفت مجانی باز می کرد. یه نیم ست مبل هم یگه عیش ونوش این قلی رو تا مدتها تکمیل کرد. هی لم داد جلو تی وی هی کانال عوض کرد و هی جیغ و داد که تیلا بیا که فلان کانال رو هم باز میکنه وای اگر میخواستیم این همه کانال تو ژاپن بخریم چقدر باید پول می دادیم.بهترين چيزی که تو ايران هست همين شبکه های تلويزيونی اش هست. خلاصه من رو خفه کرد. من هم از آن سر آپارتمان شصت متری جیغ زدم که من درس دارم من رو آین قدر صدا نکن.

خلاصه زندگی ما در آن شهر شلوغ پلوغ آغاز شد.

من همیشه عاشق دیونه سبزی بودم و هستم. این قلی هم عاشق دلباخته گوشت. آخر تفاهم !! تصمیم گرفتم برم سبزی بخرم. رفتم دیدم اسم هیچ سبزی رو بلد نیستم. اما خودم رو گم نکردم . خیلی خوشگل با آنگشت نشون دادم آقا از آن بده آقا از این بده کارم رو پیش بردم. که آقا فروشنده پرسید چقدر می خواهی . دیگه گیر کردم که چی بگم؟ چقدر بگم ؟ بس که تو ژاپن سبزی گرون هست. نمی دونستم این جا باید چطوری سبزی بخرم . همین جور فکر می کردم دیدم آقاهه گفت یک کیلو خوبه ؟! گفتم آره خوبه. آنقدر قیمت اش که الان یادم نیست ارزون بود که تا خونه از خوشحالی کلی برای خودم آواز خوندم.

دومین خریدم خریدن نان بربری بود. که همیشه فکر میکردم خیلی ازش خوشم میاید. ولی خوب زیاد دوست نداشتم. متاسفانه نانوایی و طرز پخت نان تو ايران خيلی تميز و بهداشتی نيست. و برای آدمی مثل من که نظافت براش از نون شب هم واجب تر هست یه کم خوردن نون با آن روش پختی که دیدیم دیگه سخت شده بود.


یه مدتی که گذشت تازه یادمون افتاد که این جوجو نه شناسنامه داره و نه پاسپورت ایرانی و برای خارج کردن جوجو از ایران باید حتما براش پاسپورت می گرفتیم. حالا بعدا واستون میگم چه هفت خان رستمی رو برای شناسنامه و پاسپورت این جوجو طی کردیم.


یه نکته ای رو بگم و آن این که من تمام آن چیزهای که برام اتفاق افتاد و چیزهای که برای ما گذشت رو سعی دارم بنویسم فقط همین !



بعدش هم واقعا چقدر این قلی چقدر به حرف و تهدید من گوش کرد ها هنوز مریضه.

جوجو هم دیروز برای اولین بار چنان دهانش رو کوبید به لبه صندلی که خون از لب و لوچه اش راه افتاد. از وقتی که امدم ایرلند یه روز خوش که هیچ یه روز معمولی نداشتم. یا قلی مریض بود بیمارستان بود. یا خودم مریض بود .یا این جوجو یه بلای سرش آمده. دارم یواش یواش به نحس بودن این کشور اعتقاد پیدا میکنم.

Lilypie 3rd Birthday Ticker