۶/۱۰/۱۳۸۷

Switzerland. Luzern

من پانصد خورده عکس گرفتم.خدا بهتون رحم کرد که دوربین ام خورد زمین تلف شد نصف صفر بی دروبین شدم.حالا هم نمی دونم کدوم رو انتخاب کنم. تو چند پست عکس میزارم وبلاگم سنگین نشه.
















فکر کنم این تنها کشور روی زمین باشه که زبان انگلیسی توش در اولویت آخر قرار داشت. حتی پایین تر از ژاپنی؟!!


شما یه کم عکس ببنید تا من خدمت برسم توضیح بدهم. سه روزه خشمگین هستم. تا اطلاع ثانوی هر چی جرمن غیر جرمن از من دور شوند که من بد جورخشمگین هستم. حرف زدن با من دل شیر می خواد آهای جیگر دار بیا جلو ...

۶/۰۶/۱۳۸۷

۵/۲۲/۱۳۸۷

تعطیلات





از یه چیزی که تو آلمان خیلی خوشم می آید این اسم گذاری خیابون هاش به اسم دانشمندانش هست. قربونش برم کم هم نیستند.
خیلی احساس خوبی آدمهای که فقط تو کتابها خواندی یه دفعه مجسمه شون رو یا اسمشون روی یه خیابون می بینی.


این ماه انکار ماه تعطیلی و تنبلی هست. از چند جا منتظر یه سری کار های اداری هستیم. همه رفتند تعطیلی و مرخصی کسی پی گیر کار نیست.
به الفی الفی می گم بیا ما هم یه چند روزی بریم مسافرت خفه شدیم بس این جا بودیم.

دخترک هم انکار دیگه از یه جا موندن خیلی کلافه شده.
دیروز به من میگه این ها که تو این هواپیما هستند خیلی آدمهای خوشبختی هستند؟!
می گم چرا مادر ؟!!
میگه خوب دارن میرند خونه مادربزرگشون . آن پر از کادو سورپرایز هست.

البته فعلا بزرگترین معضل زندگیش پوپ کردن سارا و آزی ( عروسکهاش )تو شلوارشون هست.

خلاصه ما یه هفته ای داریم میری دور سویيس .
برگردم حتما دنبال ورقی از زندگی مو می نویسم.




۵/۲۰/۱۳۸۷

ورقی از زندگی

پوتین داره گرجستان رو لته پار می کنه. صدا از هیچ کسی در نمی آید. آهای وبلاگستان خوابید.

یا فقط این جرجک بوش فحش خور ملس هست. حالا وبلاگستان که هیچ صدا از هیچ کشور مدافع حقوق بشر هم در نمی آید. بازم دم هم جرجک دیوانه یه نیمچه اعتراضی کرد.

آهای مردم اینها هم عین فلسطینی ها انسان هستند کجا رفت آن همه دفاع های آتیش از حقوق کودکان و زنان. کجا رفت ان همه عکس کودکان بیگناه کشته شد در جنگ. کجا رفتند این مدافعان ضد جنگ.
هایی هویی برادر خواهر حرفی سخنی همتی اعتراضی ...



سالیان دور آن وقتها که در کشور آفتاب تابان ژاپن زندگی می کردم. یه دوست عرب مصری داشتم به نام هالا.
هالا خانم قصه ما اگر بهش می گفتی هاله به شدت عصبانی می شد. می گفت هاله لابد فارسی هست من هالا هستم.
گاهی وقتها که بد جنسی ام گل می کرد هی پشت سرم بهش می گفتم: هاله. بعد با بدجنسی می گفتم سومی ماسن ( یعنی ببخشید) گاهی وقتها هم بدجنسی آن گل می کرد. دنبالم می کرد من هم با جیغ بنفش کشان سعی می کردم از دستش در برم. ولی آخرش می گرفتم تا می توانست ازم نیشگون می گرفت بعدش هم می گفت الحمدالله انتقام بدجنسی تو گرفتم. یه وقتی جای نیشگونش سیاه و کبود می شد که بهش می گفت وایستا تا قصاص ات کنم. قصاص تو این دنیا راحت تر از آن دنیا هست.

هالا اولین کسی بود که من تو ژاپن باهاش آشنا شدم. ازمصاحبت باهاش لذت می بردم.آدمی بود اهل بحث کردن و این باعث شده بود وقتی های که باهم بودیم پرباشه از بحث مجادله همراه با خنده های بلند و شیطنت های گاه و بی گاه.

یکی از موضاعاتی که اغلب با هم صحبت می کردیم. اسلام بود و حقوق زنان.
این هالا ما از مدافعان سر سخت زنان مسلمان مصر بود.معتقد بود زنان باید خیلی بیشتر تلاش کنند و به حقوق خودشون دست پیدا کنند.
اعتقاد داشت حجاب یک زن هیچ وقت مانع از پیشرفت او نیست. زنان هر کاری می تواند با همون حجاب انجام دهند به شرطی که دل مرادنشان رو بدست آورند.
خودش همیشه شلوار جین با پیراهن های گشاد مردانه می پوشید و روسری های رنگارنگش با سنجاق دور سرش می پیچید .

هالا فکر می کرد پدرش یکی از بهترین مردان روی هست. مردی که به دخترانش اجازه تحصیا در دانشگاه را داده بود. با آمدنش به ژاپن موافقت کرد بود. با وجود سه فرزند دختر و فشارهای خانواده اش برای طلاق زنش همچنان در کنار زن و فرزندانش باقی مانده بود و می گفت این تقدیر الهی هست که او فقط فرزند دختر داشته باشد و او در برابر این خواست خداوند صبر و تحمل خواهد کرد.

هالا می گفت خانواده پدرش با آنها قطع رابطه کرده اند و پدرش رو بی رگ و ریشه خطاب می کنند که بعد از مرگش نامی از آو به جا نخواهد ماند. اما پدر هالا می گفت دخترانش عین پسر هستند و او به آنها افتخار می کند.

ما بارها و بارها با هم در مورد حقوق زنان صحبت می کردیم. گاهی چنان چشم های من از نظر های هالا گرد می شد. گاهی هم آن از نظرهای من لب می گزید و به من می گفت تیلا توبه کن. استغفرالله..
تا مدتها فقط من بودم و هالا و اکثر وقت ها باهم بودیم. تا این که هالا یکی از همکلاس هایش که یه دختر چینی بنام هو بود رو به من معرفی کرد. از آن به بعد این حلقه دوتایی تبدیل به سه شد.
هو و هالا هر دو زبان ژاپنی میخواند و باهم زاپنی حرف می زند. از آن جایی که هو خیلی انگلیسی بلد نبود و من هم تازه رفته بودم و خیلی ژاپنی بلد نبودم خیلی نمی توانستم با هم صحبت جدی داشته باشیم.
هو عقیده داشت ایرانی ها عجیب ترین و متفاوت ترین ادمهای روی زمین هستند. هو قبلا دوست پسری مسلمان داشته که خاندانش از سالیان قبل از ایران به چین رفته بودند. کلا فک می کنم خیلی نظرش نسبت به ایرانی ها مثبت نبود.
هر چند خیلی نسبت به ژاپنی هم مهربان نبود. هو با این که دوست پسر ژاپنی داشت و به گفت خودش خیلی بهش علاقه مند بود. اما همیشه آرزو می کرد یک روزی چینی انتقام بلاهای رو که ژاپن سر چین آورده رو از آنها بگیره.
هو با پیدا کردن اولین کیس چینی دست رد به سینه پسرک ژاپنی زد. پسرک بینوا هر روز صبح و شب جلو در خوابگاه ما پرسه میزد غافل از این که خوابگاه ما در پشتی از خیابان دیگر هم داشت که فقط تعداد کمی از آن خبر داشتند.

بعد از هو کتی از نیوزلند باز هم از طریق هالا وارد گروه ما شد. کتی یه مسیحی نیم بند بود که هر یکشنبه کلیسا می رفت.
تو کلیسا های ژاپن خیلی برنامه های متنوعی اجرا می شد. به همین دلیل من و هالا و هو اکثر یکشنبه ها باهم به کلیسا می رفتیم. تو مدت خواندن دعا هم من دست از خنده و شوخی و مسخره بازی بر نمی داشتیم.
تو وقتی های که کلیسا بودیم انگلیسی حرف می زدیم. شاید به همین دلیل ژاپنی ها خیلی به مسخره بازی ما آن وسط دعا عکس العمل نشون نمی دادند.
تنها افتخار کتی نیوزلندی سیاهی لشکر بود تو فیلم ارباب حلقه ها بود. البته خودش می گفت نیم بیشتر مردم نیوزلند تو فیلم ارباب حلقه ها بازی کردند.

حالا دیگه نوبت من بود که کسی رو وارد گروه کنم. نیکل که از آمریکا امده بود و هنر می خواند رو چند بار تو کتابخانه دیده بودم. تا یه روزی اتفاقی باهم برگشتیم سمت خوابگاه که تو راه کلی باهم گپ زدیم و این آغاز آشنایی من نیکل بود که فصل جدیدی تو دوستی ما به وجود آورد.
نیکل یه بودایی متعصب بود که تو طول روز زمان زیادی رو صرف مراسم و نیایش بودایی می کرد. و کلا به همین دلیل هم برای تحصیل به ژاپن آمد بود.

نیکل یه دوست پسر ایتالیایی داشت که باهم در جریان مراسم مذهبی بودایی آشنا شده بودند. فرانسیسکو ( که من به مسخره سانفرانسیسکو ) صدا می کردم . نیکل از افراد رده بالا و مقام دار مذهبی بودایی بود.

نیکل زندگی عجیب و در حال جالب داشت. پدر و مادر نیکل سالها قبل از هم جدا شده بودند. مادر نیکل بعدا با مرد دیگری ازدواج کرد و از طریق آن بودایی شده بود.

نیکل می گفت یکی از دلایلی که ان به مذهب بودا رو آورده تغییر در اخلاق و رفتار مادرش بود.
پدرخوانده نیکل یه پسر همسن نیکل از ازدواج قبلش داشت. نابرداری نیکل دوست دختر ایرانی داشت و نیکل تا حدودی با فرهنگ ایران آشنا بود. نیکل از پدرخوانده اش به عنوان فرشته نجات اش یاد می کرد.

پدر نیکل هم با زنی دیگر که سه دختر از سه شوهر قبلی اش داشت ازدواج کرد بود. و هر دو باهم در آژانس معاملات مسکن کار می کردند. ازنظر اقتصادی بسیار مرفه بودند اما نیکل می گفتند زندگی خانوداگیشان عین جهنم واقعی هست.

خونه نامادری و پدر نیکل هر گونه وسایل پخت و پز ممنوع بود. و آنها هر سه وعده نهار شام و صبحانه رو باید تو رستوران صرف می کردند. حتی جوش آوردن آب برای چای هم ممنوع بود و چای و قهوه هم باید در بیرون از خانه صرف می شد. یا از بیرون خریداری می شد.
و این برای نیکل گیاهخوار که فقط از چند نوع مخصوص چای می نوشید و هر غذایی رو نمی خورد. از هیچ گونه وسایلی که از حیوان درست شده باشه مثل چرم یا در مراحل تولیدش روی حیوانی آزمایش شده باشه استفاده نمیکرد مرگ بود .


یادم می امد تقریبا هیچ چیز از ژاپن نمی خرید . چون می گفت نمی توانم برچسب ها رو بخوانم و نمیدونم تو مراحل تولید اینها روی حیوانی تست شده یا نه ؟!!یادمه یه سری شامپو مخصوص استفاده می کرد که تو ژاپن پیدا نمی شد و آن ها از آمریکا سفارش می داد .این شامپو ها که از ریشه چای سبز درست شده بود. تو مراحل تهیه شون روی هیچ حیوانی تست نشده بود و برای محیط زیست کاملا بی خطر بود. دقیقا یادم نیست چه مبلغی اما یادم میاید یه هزینه هنگفتی برای این کار می داد.
نیکل بارها از خانه پدرش فرار کرده بود ولی باز ناچار به بازگشت شده بود. تا این که مادرش ازدواج کردو آن برگشن مینسوتا پیش مادرش .
نیکل می گفت من خیلی شبیه به یکی از ناخواهر هایش که ازش به عنوان کالیفرنیا گرل* یاد میکرد.خیلی شبیه من هست مخصوصا تن صدام رفتارم و طرز لباس پوشیدنم.

یکی دیگر از نکات جالب زندگی نیکل زندگی دایی معتادش بود. که روزهای زیادی فکر من و نیکل و مشغول می کرد.
زن دایی نیکل سالها قبل خانه رو ترک کرده بود و دایی اش با دو دختر ۱۴ و ۹ سالش زندگی می کرد.
مادر و تقریبا تمامی فامیل می دانستند که دایی نیکل به دخترانش تجاوز می کند ولی کسی به روی خودش نمی آورد.
یکی از ارزوهای نیکل داشتن زندگی مستقل و آوردن دو دختر دایی اش نزد خودش بود.
بعد از نیکل نوبت جینفر کاتولیک بود که استرالیا آمده بود. جنیفر از هیچ فرصتی رو برای کوبیدن دین اسلام و تعریف تمجید از دین میسح از دست نمی داد.
هر چند جینفر یه کاتولیک دو آتیشه بود. اما همه اینها نتوانست جلو ی عشق آتشینش رو به جان بگیره . جینفر از شوهرش که به قول خودش مرد بی عاری بود طلاق** گرفت. جان رو مجبور کرد زنش رو با سه بچه طلاق بده و با هم ازدواج کنند.
مادر جینفر از خانواده طردش کرده بود و می گفت آن باعث ننگ خانواده شون هست.
جینفر شدیدا عاشق جان کچل بود. فکر می کرد جان خوش تیپ ترین مرد روی زمین هست و همه دوستانش به او حسودی می کنند.
جنیفر و نیکل اکثر وقتها سر لهجه هاشون با هم ککل می کردند. و لهجه هم دیگر و مسخره می کردند.
جنی می گفت آمریکایی زبان انگلیسی رو به کند کشیدند اگر شکسپیر زنده بود از این غم خود کشی می کرد. نیکل هم می گفت شما وقت حرف زدن لقمه غذاتون رو قورت بدهید بعد حرف بزنید تا مردم بفهمدند چی می گوید.


من آش شلغم کار هو بی دین نیکل بودایی هالا مسلمان جنیفر کاتولیک و کتی مسیحی نیم بند یه حلقه دوستانه تشکیل دادیم و روزهای گذارندیم در سرزمین آفتاب تابان.

آیا این جمع دخترانه خواهد ماند؟!!
آیا پسری وارد این حلقه دخترانه خواهد شد؟!!
آیا این دوستی آدامه خواهد یافت؟!!

باید صبر کنید تا من یه وقت پیدا کنم و قسمت بعدی این ورق رو بنویسم.


ببخشید طولانی شد تقصیر این خانم بود بس که از قلب کویر از خاطراتش تو هند رو نوشت.
راستی شما خاطرات این مرجان خانم رو خواندید؟!!



با عرض معذرت انکار وقت کپی پیست کردند یه قسمت رو جا انداخته بودم الان فرصت کردم یه بار از روش بخوانم. بابا شما چرا اینقدر نجیب هستید چرا هیچی نمی گوید؟ این همه آدم این جا رو خواندن کسی یه ندا به من نداد.






* دختری که خیلی به خودش میرسه موهای مرتب و ناخن های مرتب از این حرف ها یه چیزی شبیه دختر تهرانی خودمون


** تو دین کاتولیک طلاق ممنوع هست

۵/۱۷/۱۳۸۷

حقوق بشر مستقل

یکی میشه به من توضیح بده که این جامعه مدنی مستقل ایران یعنی چه؟!این دیگه چه صیغه ای هست؟! مستقل از چی ؟! مستقل از کی؟!!
اینی که ما از این دولت پول نمی گیریم. از آن یکی دولت پول می گیریم. این دولت اگر بودجه بده خوبه آن یکی آخه و بده .
یا این همه اصرار به این که ما مستقل هستیم از کسی پول نمی گیریم چه معنی داره ؟!


واقعا این مردم ایران انکار با خودشون رودرواسی دارند. ببم جان تو دنیا امروز مگر میشه بدون بودجه بدون کمک دولت خارجی یا هر کوفت زهر مار دیگه کار کرد؟!!
اگر بودجه ای برای این کار اختصاص داده نشه با کدوم پول میشه حتی یه کنفرانس ساده برگزار کرد.
نکنه ملت همه باید فی السبیل الله کار کنند تازه یه چیزی هم از جیب شون بزارند.

بابا تکلیف خودتون رو روشن کنید.

به نظر شما اصلا امکان داره یه گروهی بیایند بدون وابستگی به هیچ جایی بخواهند فعالیت کنند؟ اصلا این گروه دوام می آوره ؟!
تو این دنیا که یه تحقیق کوچک در موردتاریخچه چرخ خیاطی کلی خرج داره یه آمار گردن کلفت مالی طولانی رو دست شما می زاره چطور میشه فعالیت حقوق بشری مستقل کرد؟

راستی شما می دانید زنان دنیا استقلال خود شون تا حد زیادی به ماشین چرخ خیاطی مدیون هستند.
تاریخ میگه زندگی زنان و استقلالشون بعد از اختراع این ماشین به کلی زیر رو شد و به طور کلی فصلی نو در زندگی زنان آغاز شد.

Lilypie 3rd Birthday Ticker